وای وای وای نگو تروخدا من بچه بودم رفته بودیم مشهد مامانم مث دسته چمدون منو میکشید میبرد باخودش اون وسط همه هول میدادن ی خانومه پاشو گذاشته بود رو کفشم و چادرم نزدیک بود بیفتم له شم پام گیر کرده بود هرچیم داد میزدم گریه میکردم مامانم همونطوری منو میکشید فک میکردم از جمعیت ترسیدم هی میگف بیا بریم اخرش انقد داد زدم برگشتیم انقد اون گنبدو نگاکردم تا گریم بند اومد
یا صف نذریو ادم میبینه همه هل میدن داد و بیداد اونوق آقایون ردیف باارامش پشت هم وایسادن