2777
2789
عنوان

خاطرات زایمان های طبیعی من 😁😁

| مشاهده متن کامل بحث + 40114 بازدید | 442 پست

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

، نوبتی هم که باشه نوبت تعریف خاطره زایمان دومم شده

پیشاپیش از دوستانی که منتظرشون گذاشتم عذر میخوام 

❤️❤️❤️❤️❤️❤️

 دختر اولم تقریباً سه سال و چند ماهه بود که خونمون که خونه پدری بود و کوبیده بودیم آماده یکونت شد و از مستاجری نجات پیدا کردیم و  تصمیم گرفتیم که فرشته دوممون رو هم به این دنیا دعوت کنیم 

، از آنجایی که دو بار قبلی با همون دعوت اول فرشته هامون اومده بودن این بار هم فکر می کردیم که همون ماهی که برنامه ریزی بکنیم فرشته مون تشریف میاره 😂😂😂😂 شهریور ماه بود که اسباب کشی کردیم و دقیقاً سه روز آخر شهریور یه مسافرت خیلی توپ و عالی با همسرم و دخترم رفتیم و برگشتیم  و تو مهر ماه رفتیم برای اقدام اما آبان ماه یک هفته زودتراز موعد پری تشریف آورد و زد تو برجک من و همسرم 😢😢😢ما هم گفتیم اشکال نداره حتما به خاطر فشار این چندماه آخر کارهای  ساختمون  و اسباب کشی داشتیم ضعیف شدیم  بنابراین حسابی خودمون رو تقویت کردیم و دوباره پروژه اقدام رو ماه بعد استارت زدیم  اما در کمال ناباوری آذر ماه هم  یک هفته زودتر از موعدش پری ما رو سوپرایز کرد..... 

من دیگه حالم حسابی گرفته شده بود و خیلی نا امید شده بودم اما همسرم همچنان بهم امید میداد و می‌گفت غصه نخور.... اون روزها وزنم رو که بعد زایمان به 115 کیلو رسیده بود تو دوران شیردهی با رژیم و ورزش سخت به 89 کیلو رسونده بودم و همسرم میگفت علتش فقط همینه و نگران نباش ماه دیگه حتما فرشتمون میاد و حتی اجازه نداد من دکتر برم 

، خلاصه آذر ما هم مجدد رفتیم برای اقدام دیگه مطمئن بودیم که‌این  ماه فرشته مون میاد

 یادمه ایام ۲۸ صفر بود و من یک هفته بعد  باید پریود میشدم ولی خبری از پریود نبود و یه ماموریتی برای همسرم پیش اومد که بره قشم و چون چندروز تعطیلی بود گفت من و دخترمون هم همراهش بریم... من دودل بودم که برم یا نه چون قرار بود با ماشین خودمون بریم اما بالاخره دلم رو زدم به دریا و رفتم و خوب شد رفتم چون سفر خیلی خاطره انگیز و خوبی سد و یه عاااالمه خرید کردم و همونجا روز 30 ام صفر پری خانوم پررو وووو تشریف فرما شد 🙄🙄🙄

دقیقا همون روز یکی از همکارام بهم زنگ زد و گفت فاطمه امروز دم اذان صبح یه خواب عجیبی دیدم.... 

گفتم خیر باشه😍😍😍 تعریف کرد که خواب دیدم وارد یه مجلس روضه خیلی باشکوه و مجلل شدم و همینجور دارم چشم میچرخونم که یه جا پیدا بکنم که بشینم یهو چشمم به شما افتاد که اون بالای مجلس کنار دو تا خانوم فوق العاده نورانی نشستی توی خواب حسم بهم میگفت که یکی از خانم ها حضرت زهرا به یکی دیگه شون خانم حضرت زینب

 من که اومدم بالا کنار شما خودمو جا بدم یکی اومد دستمو گرفت و گفت نمیشه تو بری بالا گفتم آخه همکارم اونجا نشسته گفت اون فرق میکنه اون مادر ساداته

 الان که دارم  تعریف می کنم موهای  تنم سیخ میشه😭😭

همونجا لب آب های ساحل زیبای خلیج فارس شروع کردم به گریه کردن و تلفن رو قطع کردم همسرم پرسید چی شده و براش تعریف کردم گفت شک ندارم ماه دیگه دخترم به دنیا میاد از همین الان هم اسمشو گذاشتم زهرا سادات گفتم برو بابا دلت خوشه چند ماه منتظریم گفت مطمئن باش که دیگه با این خوابی که همکارت دیده و تو خوابم که بهت گفتن مادر سادات دومین فرشته من یه دختره و ماه دیگه میاد تو شکمت.... 

خلاصه اون تلفن و خواب همکارم باعث شد که سفرمونو با خنده و خوشی علیرغم اینکه پری بدجنس آمده بود تمام بکنیم و برگردیم 

ماه بعد  دوباره اقدام و رفتیم و باز هم نزدیک های دوره من من یه ماموریت این دفعه برای مشهد برای همسرم پیش  آمد و برخلاف همیشه که زیاد اهل بردن ما با خودش نبود به شدت اصرار داشت که ما باهاش بریم منم ماه قبل چون دو سه روز مرخصی گرفته بودم یه خورده برام سخت بود مرخصی بگیرم چون بهمن ماه بود و اوج کارهای ما

 اما بالاخره  خودش اومد و رئیسم رو راضی کرد و ۵ روز برام مرخصی گرفته و این دفعه با قطار راهی مشهد شدیم

شبی که داشتم چمدونمو آماده می کردم ۳ بسته نوار توی چمدان گذاشتم هسرم میگفت اینا چی میاری دیگه به دردت نمیخوره من می‌گفتم 2 روز دیگه موعد پری مطمئنم که بازم پریود میشم اما با اطمینان بسته ها را در آورد بیرون گذاشت تو کشو  و گفت عمرا بزارم اینا رو بیاری منم برای اینکه دلش نشکنه دیگه باهاش بحث نکردم

 تو طول راه درد خیلی شدیدی داشتم هر ۵ دقیقه یه بار خودم رو چک میکردم که ببینم اومد یا نه هر بار احساس می‌کردم که اومده اما خبری نبود....  صبح زود که رسیدیم مشهد به محض اینکه تو اتاقمون جابه جا شدیم سریع غسل زیارت کردم و رفتیم حرم که اگر یه وقت پریود شده حسرت زیارت به دلم نبودم یک زیارت خیلی خوب و دلچسب می کردم و تو راه برگشت احساساتی داشتم که گفتم دیگه حتما اومد اما به محض اینکه رسیدیم و خودم رو چک کردم دیدم نخیر خبری نیست و از حال و احوالم هیچی به همسر نمی گفتم که مبادا فکرش مشغول بشه با خودم برنامه ریزی کردم که اگر هم پریود شدم حداقل تو سفر بهش نگم بزارم تو حال خوش خودش باشه و سفر زهرش نشه.... 

دو سه روزی که اونجا بودیم، همسرم از صبح تا ساعت ۳ و ۴ بعد از ظهر مشغول کارهای اداریش بود و ۴ که میومد چون مشهد زود  اذان می گفت یه استراحت کوچولو می کرد و ما را میبرد خرم غروبا رو تو حرم سر می کردیم تا اینکه روز آخر شد و ساعت ۹ شب باید میرفتیم ایستگاه راه آهن که برگردیم به شدت درد داشتم و شک نداشتم که دیگه حتماً دیگه خبری میشه یواشکی رفتم یک بسته برای خودم نوار خریدم و خودم رو مسلح  کردم  که اگر یه وقت خبری شد  کثیف کاری نشه صبح ساعت 11 بود که رسیدیم خونه در کمال ناباوری دیدم نوازم تمیز تمیزه و دو روز هم از موعد پری گذشته اما جرات نداشتم بی بی چک استفاده کنم چون می ترسیدم حالم گرفته بشه با خودم گفتم ۱۰ روز هم صبر می کنم یهو میرم آزمایش میدم تا خیالم راحت بشه 

همسرم هم برای اینکه من استرس نگیرم اصلا از هیچی نمی پرسید و از قضا مجدد یک ماموریتی براش پیش اومد و برای ده روز رفت یزد روزی که میخواستم از ماموریت برگرده من صبح زود قبل از اینکه برم سر کار رفتم آزمایش دادم ساعت ۱۰قرار بود  جواب آزمایش هم آماده باشه اما اصلا جرات نداشتم برم جواب آزمایش رو بگیرم ساعت نزدیکای یک بود که دیگه یکی از همکارانم گفت که من خودم میرم جوابتو میگیرم کشتی مارو انقدر بهمون استرس وارد کردی اون رفت که جواب آزمایش من رو بگیره و  دل تو دلم نبود تا بیاد وقتی اومد یک قیافه ناراحت به خودش گرفته بود و همین که قیافش دیدم زدم زیر گریه که بنده خدا هول شد گفت غلط کردم شوخی کردم مثبته بتا هم بالای 915 یعنی صددرصد حامله ای 


انگار دنیا رو بهم داده بودم و دیگه نتونستم بمونم سرکار و مرخصی گرفتم و رفتم خونه قرار بود همون شب همسر از راه برسه و مونده بودم چه جوری بهش خبر بدم 

اینقدر خوشحال بودم انگار کسی بودم که سالهاست منتظره و هیچ بچه ای نداره... مدام دخترم رو میبوسبدم و بهش میگفتم که خواهر کوچولوت از تو آسمونها اومده تو دل مامانی و بچه ام اونم کلی ذوق می‌کرد 

شب که همسرم رسید خونه همین قیافه منو دید گفت پس بالاخره رفتی آزمایش دادی 😂😂😂


نگو اینقدر نیشم باز بود دیگه فرصت سوپرایز و این حرفها نبود و این شد سرآغاز 9 ماه بارداری عالی و خوب و راحتی که داشتم و خوشبختانه ا ی ن بار همسرم کنارم بودو ماموریت هاش در حد هر دو سه ماه دو سه روز بود و همین باعث آرامشم بود و بارداری ام خیییییلی عالی پیش می‌رفت و تاریخ زایمانم رو 24 مهر تخمین زده بودن و همسرم هی ذوق می‌کرد که خداروشکر یه دختر بهاری دارم و یه دختر پاییزی و منم میگفتم از کجا معلوم شاید پسر بشه اما میگفت شک ندارم دختره 😂😂😂

واااای الان رفتم یه دور خوندم چقدر غلط املایی و جمله بندی داره 😜😜😜😜

به بزرگی خودتون ببخشید چون دارم تند میذارم امشب تموم بشه فردا ظهر همسرم از کربلا برمیگرده دیگه دو سه روز سرمون گرم مهمون داریه وقت نمیشه 

سرتونو درد نیارم فقط یه نکته رو هم بگم که تصمیم داشتیم سونوگرافی نریم و تا آخر ماه هفتم هم روی  حرفم مونده بودم اما یه روز به خاطر اینکه دو سه روز بود نی نی اصلا تکون نخورده بود و توی مطب دکتر صدای قلبش رو نتونست بشنوه برام یه سونو اورژانسی نوشت و من با عجله رفتم سونو و فراموش کردم که مثل همیشه به آقای دکتر یاد آوری کنم که از جنسیت بچه به من چیزی نگه همین که دراز کشیدم وآقای دکتر شروع به سونو کرد اولین جمله ای که گفت این بود که کی گفته دختر گلمون مشکلی داره خیلی هم حالش خوبه این هم صدای قلبش خیلی قشنگ داره تکون میخوره شما ماشالله اینقدر چاقی و چربی شکمی داری به خاطر همین که متوجه تکون هاش نشدی 😂😂😂

خلاصه اون شب ام دیگه جنسیت بچه برامون روشن شد و دیگه با دل درست رفتم براش خرید کردم و گذشششششت تا اول مهر که به شدت سردرد شدم اما به روی خودم نیاوردم فرداش روز دوم مهر ساعت 7 عصر تو بازار در حال خرید بودم که چنان سردرد بهم فشار آورد که دیگه چشمام چیزی رو نمی‌دید و همون جا وسط بازار نشستم

5 روز قبل چکاپ رفته بودم مطب دکتر و همه چی عالی بود و نوبت چکاپ بعدی یک هفته دیگه بود  اما همسرم اصرار کرد بریم مطب و رفتیم دم در مطب دیدم کاغذ زدن که آقای دکتر از اول مهر تا هفتم مهر مسافرت هستن و هر مشکلی پیش اومد به بیمارستان مراجعه کنیم 😢😢😢😢

 تنها کاری که کردیم این بود که رفتیم دم در خونه دخترم  رو تحویل مامانم دادیم اما چیزی هم بهش نگفتیم که نگران نشه

 همسرم فقط رفت بالا بچه رو بده و  گفت میریم  یه چرخی بزنیم فاطمه یه خورده کار داره و بچه خسته و اذیت شده تو ماشین و بلافاصله اومد رفتیم سمت بیمارستان 

من ساکت دخترم را هم آماده کرده بودم و به همسرم گفتم برو اون رو هم  بیار اما گفت برو بابا حالا یک ماه مونده چون آخرین سونو شش روز عقب افتاده بود و تاریخ زایمان و ۳۰ مهر داده بود و اون روز دوم مهر ماه بود

  نزدیکه هشت و نیم شب بود که وارد زایشگاه شدم به محض اینکه فشارم رو گرفت  ماما رنگش پرید و گفت برگه مراقبت دکترت رو ببینم وقتی نگاه کرد و غالباً فشارم روی هشت و نه بود و اون لحظه فشارم15 بود  بلافاصله زنگ زد به دکتر کشیک گزارش وضعیت کرد و دکتر کشیک بدون اینکه بیاد بالای سرم تلفنی دستور ختم بارداری داد😟😟😟

من دیگه داشتم از ترس سکته میکردم همش میگفتم چی شده اما همش بهم دلداری میداد و میگفت نگران نباش اما دیدم که رفت بیرون و برگه دادن همسرم و گفتن برو  بستری اش کن 😢😢😢😢 و من هم گفتم نه من می خوام برم خونمون برای چی باید بستری بشم من کارامو نکردم با دخترم خداحافظی نکردم

 مامام میگفت نگران نباش چیزی نیست شاید دچار مسمومیت بارداری شدی به خاطر همین فشار رفته بالا و و یه آزمایش ازم گرفت که جوابش یک ساعت بعد آماده می شد یک ساعت بعد که جواب آزمایش آماده شد مجدد فشارمو گرفت این بار فشارم آمده بود روی ۱۰ و جواب هم خوشبختانه خبری از مسمومیت بارداری نبود

اما هرکاری کردم اجازه مرخصی نداد و شب رو موندم تو زایشگاه 

از شانس گند من دقیقا همون شب دوتا مادر بچه هفت ماهه شون تو شکمشون فوت کرده بودند و هر دو سزارینی بودن و بچه دوم شون بود اما چون بچه ها زیر ۷ ماه بودن اجازه سزارین مجدد نداشتن و  با آمپول و قرص نمیدونم چی که هی میذاشتن دم دهانه رحمشون  داشتن زایمان طبیعی میکردن بچه های مرده شون رو 

 انقدر اونا حال منو بد کردن با ناله و نفرین هاشون که مجدد فشار من رفت بالا 

مامای مهربون اون شب وقتی دید من حالم اینقدر بده کنار اینا گفت اصلا تو بیا امشب پیش ما بخواب و منو برد تو اتاق استراحت خودشون گفت و کنار اونا حالت بدتر میشه

صبح زود که با صدای اذان از خواب بیدار شدم دیدم سکوت محض زایشگاه رو  گرفته..... سرویس بهداشتی تو اتاق درد بود با ترس و لرز وارد شدم دیدم هر دو تا اون  مادرها عین  دوتا فرشته معصوم گرفتن خوابیدن خدا میدونه که با دیدنشون چقد گریه کردم چقدر دلم به حالشون سوخت 😭😭😭😭

 وقتی وضو گرفتم و اومدم برم تو اتاق دیدم دوتا پارچه کوچولو شکلات پیچ  رو جلوی درب ورودی رو جا کفشی گذاشتن.... کنجکاو شدم که ببینم چی دیدم بچه کوچولوهای مرده دیشبن که تو پارچه پیچیدن مو گذاشتنش آنجا که بیان ببرن برای پاتولوژی😭😭😭😭😭

نماز صبح با اشک و آه می خوندم که هنوزم که هنوزه یادم نمیره ساعت شش و نیم هفت بود که بالاخره پزشک کشیک زحمت کشید تشریف آورد بالای سرم

ماما بهش گزارش کرد که فشار دیگه روی رنج ۱۰ الی ۱۲ ثابت مونده و طبق برگه دکتر ایشون 36 هفته و 6 روز هستند و به نظر من می تونن مرخص بشن 

دکتر با یه حالت مسخره ای به ماما گفت کی نظر تورو خواسته من دکترم و ختم بارداری میدم ولی قبلش یه سونوی بیوفیزیکال انجام بده جوابشو ببینم بعد بهتون میگم چیکار کنید

شانس گند من دکتر کشیک دکتری بود که من ازش متنفر بودم و تو شهر ما شهره افاقه بابت خلاف هایی که برای سقط جنین و دوخت و دوز انجام میده هر کاری کردم امکان تعویض این لعنتی هم نبود و به ناچار منتظر موندم تا منو ببرن برای سونو 

خود بیمارستان نداشت و بیرون برای ساعت 11 برام وقت گرفتن که برم انجام بدم، چون سونوگرافی دقیقا روبروی بیمارستان بود با همون لباس بیمارستان و با ویلچر منو از این ور خیابون بردن اون ور خیابون

تو فاصله ساعت ۸ تا ۱۱ ماما اجازه داد که جلوی در زایشگاه کنار همسرم بشینم چونکه میگفت من میدونم تو مرخص میشی

مامانم و دخترم و خواهرم هم اومده بودن و خلاصه جمعمون جمع بود و می‌گفتیم و میخندیدیم که یهو من گفتم راستی امروز سوم مهره اگه امروز زایمان کنم باحال میشه یه دختر سوم مهر یه دختر سوم اردیبهشت😂😂

مامانم دعوام کرد که بیخووووود باید خونه سر وقت خودت عین آدم بیایی زایمان کنی 😅😅

ساعت 11 شد و منو بردن سونوو اونجا در کمال ناباوری سونو سن بارداری رو 38 هفته و دو روز و وزن بچه رو 3800 اعلام کرد و گفت تمام اندام ها و ریه و.... کامل و خلاصه با بچه کاملا رسیده است... من به خیال خودم  گفتم خوب  حالا دو هفته وقت دارم الان برم بالا مرخصم میکنه میرم خونه

 اما وقتی ماماجواب برای دکتر خوند دکتر گفت دستور همون دستور دیشب ختم بارداری آماده کنید میام برای سزارین منم که فوبیای سزارین  دندونام به هم میخورد بازم حالم داشت بد میشد فشارم دوباره رفت بالا 

 ماما که دید حالم بده به دکتر گفت من چند دقیقه دیگه باهاتون تماس میگیرم اومد جلو بهم گفت از چی میترسی دخترم؟ گفتم من از سزارین میترسم نمیشه طبیعی زایمان کنم گفتم آخه ریسک داره فشارت رفته بالا 

گفتم من ترسیدم یه خورده که آروم بشم دوباره فشار میاد پایین گفت باشه من با دکتر صحبت کنم به نظر من که تو هیچ مشکلی نداری و زایمان طبیعی میتونی بکنی 

مجدد با دکتر تماس گرفت و گفت، مریض درخواست سرم درد آمپول فشار داره و میخواد طبیعی زایمان کنه صدای داد و فریاد دکتر از پشت تلفن می آمد و هی مسخره میکرد و میگفت باشه سرم بزنید درد بکشه منم نصف شب میام سزارین کنم تا نصف شب باید درد بکشه چون عمرا بتونه این بچه رو طبیعی زایمان کنه 😡😡😡😡

اما ماما هی به من چشمک می زد که نگران نباش این دکتر اخلاقش همینه بد دهنه و چرت و پرت زیاد میگه

 از دکتر تشکر کرد و گفت سرم رو میزنم کیسه آب پاره می کنم و منتظر میمونیم که ببینیم چه اتفاقی می‌افتد دوباره با شما تماس میگیرم

تقریباً نزدیکای اذان ظهر بود و من از ماما خواستم حداقل اجازه بده از نمازمو بخونم بعد دراز بکشم برای زدن سرم ولی انقدر فکرم مشغول بود و دلشوره و استرس داشتم اصلاً یادم رفت وضو بگیرم و با همون دمپایی ایستاده نماز خوانده بودم وقتی نمازم تموم شد یه نگاه کردم دیدم وای من با دمپایی بودم و وضو نگرفتم خواستم دوباره برم که ماما بهم گفت بیا ببینم الان شیفت من تموم میشه من ساعت ۲ باید شیفت تحویل بدم بیا من کار آماده‌سازی تورو  انجام بدم که دیگه به مشکلی بر نخوری.... منم چون از دیشب با ایشان بودم و خیلی مهربون بود هی میگفت نمییشه بمونی می گفت نگران نباش مامای شیفت بعدی از من مهربون تره این ماما یه  خورده سن و سال دار بود ولی مامای  بعدی که اومد شیفت رو تحویل بگیره دیدم  یا خدا یه جوجه کوچولو فسقلی  انگار از خود من کوچولو تر بود اما بی بی فیس بود از نظر سنی از من بزرگتر بود و خدایی ایشون هم خیلی مهربون بود 

ساعت حدود یک و نیم یه ربع به  ۲ بود که سر م منو بست و باهام  خداحافظی کرد و گفت انشاالله که زایمان خوبی داری عزیزم نگران نباش و به ماما گفت که ساعت دو و نیم به بعد کیسه ابش رو   بزن 

ساعت دو و نیم ماما وقتی اومد کیسه آب پاره کنه من  میترسیدم فکر می‌کردم با چه چیز وحشتناکی می خواد پاره بکنه اما بهم نشون داد یه سوزن سرنگ رو لای دو تا انگشتش گذاشته بود  و خیلی راحت وارد کرد اصلا من هیچ دردی و متوجه نشدم 

  کیسه آب و پاره کردن همانا و شروع دردهای وحشتناکم همانا 

 اصلا انگار نه انگار من همون آدم ۵ دقیقه پیش بودم که دراز کشیده بودم و میخندیدم 

برخلاف دفعه قبل که اصلا داد نمیزدم این دفعه همش جیغ میزدم، توروخدا بیاید منو ببری سزارین کنید من غلط کردم من گوه خوردم من تا ۱۲ شب میمیرم ما ما هی میومد میگفت آخه کی گفته تا ۱۲ شب طول میکشه تو خیلی خوب داری پیشرفت می کنی من می گفتم نه ماما قبلی گفته که تا ۱۲ شب طول میکشه الان ساعت ۳ بعد از ظهر من تا ۱۲ شب دیگه جونی برام نمیمونه میمیرم تورو خدا منو ببر سزارین  اما اون ماما محل نمیذاشت و راهش رو می کشید می رفت و اصلا به حرفم گوش نمی‌کرد 

احساس می‌کردم لگنم داره از وسط نصف میشه و برخلاف اون دفعه که درد تو سطح کل بدنم مناشر بود و ملایم بود این بار شدیییییید فقط تو ناحیه لگن بود و منم دو سه روز بود شکمم کار نکرده بود و احساس دفع شدید دلشتم اما ماما اصلا اجازه نمی‌داد از تخت بیام پایین چون دستگاه بهم وصل بود برای چک کردن قلب بچه


هر چی التماس می کردم اجازه بده برم دستشویی گفت نه تو خودت دستشویی کن هیچ اشکالی نداره من فقط داد میزدم  غر میزدم و ناله که ای خدا غلط کردم ای خدا منو نجات بده ای خدا کاش پام نمیذاشتم تو بیمارستان همسرم و مامانم جلوی در صدای منو میشنیدن و هی  زنگ زایشگاه رو می زدن که این چشه؟ چرا اینقدر داره داد میزنه اما ماما جوابشو نمی‌داد فقط یه بار گفت که چیزی نیست ولش کن خودشو لوس میکنه ساعت حدود چهار و نیم بود که دیگه به شدت بی طاقت شدم و دیگه از اعماق وجودم داد  می زدم دقیقا تو همون لحظات یه خانم دیگه ای هم تو اتاق زایمان داشت زور آخر را می‌زد مامای شیفت عصر تک ماما بود یه لحظه اومد بالای سرم و  گفت چه خبرته دارم زایمان میگیرم الان میام گفتم نمیتونم دارم میمیرم و زور  شدید میومد سراغم که همین اومد دستشو بزاره معاینه کنه یا گفت یا حضرت عباس سر بچه در اومده😥😥😥😥😥

 و به خدمه گفت زنگ بزنید به دکترش و به من میگفت دیگه زور نزن من می گفتم که مگه  دست منه زور نزنم زور  خودش میاد اونم هی التماس می کرد تو رو خدا زور نزن از اون ورم م دکتر اون یکی خانم هی داد میزد صداش میکرد بیا اینجا دیگه 

ماما هم داد میزد  سر بچه اش در اومده نمیتونم ولش کنم که اون دکتر نامرد هم میگفت  به من چه بعد بیا اینجا بعد برو 

بنده خدا بین ما  دوتا گیر کرده بود شروع کرد به گریه کردن به من گفت تو رو خدا زور نزن یه ده دقیقه صبر کنم الان میام منم میگفتم ده دقیقه تو بگو یک دقیقه من دیگه طاقت ندارم دستاش رو محکم گرفته بودم نمیذاشتم بره 😂😂😂

در همون حالم  یهو احساس کردم یه بوی بدی میاد 🤢🤢🤢و فهمیدم بله خراب کردم و هی میگفتم توروخدا منو ببخش من که بهت گفتم بذار برم دستشویی تو نذاشتی گفت فدای سرت بابا عیب نداره و تند تند با سرم شسشتو منو تمیز می‌کرد و با گاز استریل تمیز می‌کرد من دلشتم از خجالت میمردم 

بعد گفت پاشو دکترت نمیاد کار خودمه به خدمه گفت اون یکی تخت زایمان رو آماده کن این داره زایمان میکنه 

وارد اتاق زایمان شدم اون یکی خانم رو داشتن می‌دوخت و بچه اش رو سینه اش بود و کلی قربون صدقه اش رفتم و با زور رفتم روی تخت و با دو سه تا زووووور و کمک خدمه که زیر دنده هام رو فشار داد یهو دخترم سر خورد اومد بیرون 

دقیقا راس ساعت 5 عصر و من با جیغ و گریه میگفتم دقیقا روز سوم شد و راس ساعت 5 عین اون یکی دخترم....... 

ماما هم گریه میکرد چرا این دکتر پیر خرفت نیومد و به خدمه میگفت زنگش برن دوباره که یهو در زایشگاه باز شد عین الاغ اومد تو 

حالم ازش بهم میخوره تسبیحش رو دور دستش میچرخوند و می‌گفت سرتق خانوم آخرش طبیعی زاییدی.... ماما بند ناف رو هنوز نبریده بود و دکتر اومد و بند ناف رو برید و دخترم رو بلند کرد که بده دست پرستار یهو دخترم یه جیش حسابی رو دکتر کرد و دل منو خنک کرد 😁 😁 😁 😁 و هنوز بچه نرسیده بود رو سینه ام یهو دوباره منو خواب کردن برای دوخت و دوز..... 

این سری کلاس رفته بودم گفتم توروخدا آخه این چه کاریه چرا بیهوش میکنید آدم رو که گفت خوشبختانه دو ساله بخشنامه اومده دیگه بیهوش نمی‌کنیم و فقط امپول بی‌حسی میزنیم 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792