صبح زود که با صدای اذان از خواب بیدار شدم دیدم سکوت محض زایشگاه رو گرفته..... سرویس بهداشتی تو اتاق درد بود با ترس و لرز وارد شدم دیدم هر دو تا اون مادرها عین دوتا فرشته معصوم گرفتن خوابیدن خدا میدونه که با دیدنشون چقد گریه کردم چقدر دلم به حالشون سوخت 😭😭😭😭
وقتی وضو گرفتم و اومدم برم تو اتاق دیدم دوتا پارچه کوچولو شکلات پیچ رو جلوی درب ورودی رو جا کفشی گذاشتن.... کنجکاو شدم که ببینم چی دیدم بچه کوچولوهای مرده دیشبن که تو پارچه پیچیدن مو گذاشتنش آنجا که بیان ببرن برای پاتولوژی😭😭😭😭😭
نماز صبح با اشک و آه می خوندم که هنوزم که هنوزه یادم نمیره ساعت شش و نیم هفت بود که بالاخره پزشک کشیک زحمت کشید تشریف آورد بالای سرم
ماما بهش گزارش کرد که فشار دیگه روی رنج ۱۰ الی ۱۲ ثابت مونده و طبق برگه دکتر ایشون 36 هفته و 6 روز هستند و به نظر من می تونن مرخص بشن
دکتر با یه حالت مسخره ای به ماما گفت کی نظر تورو خواسته من دکترم و ختم بارداری میدم ولی قبلش یه سونوی بیوفیزیکال انجام بده جوابشو ببینم بعد بهتون میگم چیکار کنید
شانس گند من دکتر کشیک دکتری بود که من ازش متنفر بودم و تو شهر ما شهره افاقه بابت خلاف هایی که برای سقط جنین و دوخت و دوز انجام میده هر کاری کردم امکان تعویض این لعنتی هم نبود و به ناچار منتظر موندم تا منو ببرن برای سونو
خود بیمارستان نداشت و بیرون برای ساعت 11 برام وقت گرفتن که برم انجام بدم، چون سونوگرافی دقیقا روبروی بیمارستان بود با همون لباس بیمارستان و با ویلچر منو از این ور خیابون بردن اون ور خیابون
تو فاصله ساعت ۸ تا ۱۱ ماما اجازه داد که جلوی در زایشگاه کنار همسرم بشینم چونکه میگفت من میدونم تو مرخص میشی
مامانم و دخترم و خواهرم هم اومده بودن و خلاصه جمعمون جمع بود و میگفتیم و میخندیدیم که یهو من گفتم راستی امروز سوم مهره اگه امروز زایمان کنم باحال میشه یه دختر سوم مهر یه دختر سوم اردیبهشت😂😂
مامانم دعوام کرد که بیخووووود باید خونه سر وقت خودت عین آدم بیایی زایمان کنی 😅😅
ساعت 11 شد و منو بردن سونوو اونجا در کمال ناباوری سونو سن بارداری رو 38 هفته و دو روز و وزن بچه رو 3800 اعلام کرد و گفت تمام اندام ها و ریه و.... کامل و خلاصه با بچه کاملا رسیده است... من به خیال خودم گفتم خوب حالا دو هفته وقت دارم الان برم بالا مرخصم میکنه میرم خونه
اما وقتی ماماجواب برای دکتر خوند دکتر گفت دستور همون دستور دیشب ختم بارداری آماده کنید میام برای سزارین منم که فوبیای سزارین دندونام به هم میخورد بازم حالم داشت بد میشد فشارم دوباره رفت بالا
ماما که دید حالم بده به دکتر گفت من چند دقیقه دیگه باهاتون تماس میگیرم اومد جلو بهم گفت از چی میترسی دخترم؟ گفتم من از سزارین میترسم نمیشه طبیعی زایمان کنم گفتم آخه ریسک داره فشارت رفته بالا
گفتم من ترسیدم یه خورده که آروم بشم دوباره فشار میاد پایین گفت باشه من با دکتر صحبت کنم به نظر من که تو هیچ مشکلی نداری و زایمان طبیعی میتونی بکنی
مجدد با دکتر تماس گرفت و گفت، مریض درخواست سرم درد آمپول فشار داره و میخواد طبیعی زایمان کنه صدای داد و فریاد دکتر از پشت تلفن می آمد و هی مسخره میکرد و میگفت باشه سرم بزنید درد بکشه منم نصف شب میام سزارین کنم تا نصف شب باید درد بکشه چون عمرا بتونه این بچه رو طبیعی زایمان کنه 😡😡😡😡
اما ماما هی به من چشمک می زد که نگران نباش این دکتر اخلاقش همینه بد دهنه و چرت و پرت زیاد میگه
از دکتر تشکر کرد و گفت سرم رو میزنم کیسه آب پاره می کنم و منتظر میمونیم که ببینیم چه اتفاقی میافتد دوباره با شما تماس میگیرم
تقریباً نزدیکای اذان ظهر بود و من از ماما خواستم حداقل اجازه بده از نمازمو بخونم بعد دراز بکشم برای زدن سرم ولی انقدر فکرم مشغول بود و دلشوره و استرس داشتم اصلاً یادم رفت وضو بگیرم و با همون دمپایی ایستاده نماز خوانده بودم وقتی نمازم تموم شد یه نگاه کردم دیدم وای من با دمپایی بودم و وضو نگرفتم خواستم دوباره برم که ماما بهم گفت بیا ببینم الان شیفت من تموم میشه من ساعت ۲ باید شیفت تحویل بدم بیا من کار آمادهسازی تورو انجام بدم که دیگه به مشکلی بر نخوری.... منم چون از دیشب با ایشان بودم و خیلی مهربون بود هی میگفت نمییشه بمونی می گفت نگران نباش مامای شیفت بعدی از من مهربون تره این ماما یه خورده سن و سال دار بود ولی مامای بعدی که اومد شیفت رو تحویل بگیره دیدم یا خدا یه جوجه کوچولو فسقلی انگار از خود من کوچولو تر بود اما بی بی فیس بود از نظر سنی از من بزرگتر بود و خدایی ایشون هم خیلی مهربون بود