اگر به دوسالگی ام برگردم ،
آنجا که بیدار شدم و مادرم را پیدا نکردم ؛ می ایستم و اشک می ریزم ، نه اینکه چادرش را بردارم و دنبالش بگردم ، آنقدر بروم تا به کوچه های غریب و خلوتی برسم که آدم هایش غریبه اند و دیوارهایش بلند ، آنقدر بروم تا گم شوم ... اگر به آن روز برگردم ؛ همانجا می ایستم ، می پذیرم که ضعیفم و گریه می کنم ، اما راه نمی افتم ، از خانه بیرون نمی روم که مبادا مادرم که به گل های باغچه آب داده برگردد ، با جای خالیِ من ، بغضش بگیرد و دلش به وسعت آسمانی بلرزد .
هنوز هم وقتی تعریف می کند که چه ها کشیده زمانی که وارد اتاق شده و دیده که طفل نوپای دوساله اش نیست ؛ دلم برای اضطراب و وحشتی که تجربه کرده می گیرد . مقصر من بوده ام که جسورتر از سن و سالم بودم و بی هیچ منطق و ترسی ، بار و بندیل بسته و برای مقصدی نامعلوم ، خانه را ترک کرده ام .
خودم را تصور می کنم که با آن سن و جثه ی کوچک آنقدر خودش را باور داشته که چادر مادر و عروسک پارچه ای اش را بغل گرفته و با پاهای ظریف و قدم های کوچکش از خانه بیرون زده تا مادرش را پیداکند ، انگار از همان اولش عاشق سفر بوده ام ، عاشق اینکه قوی باشم و تن به هیچ نشستن و افسوس خوردنی ندهم ،
خودم را تصور می کنم که هرثانیه از خانه دورتر می شود ، عروسکش را محکم تر می چسبد و با چشمان جستجوگرش ، تمام کوچه ها را دنبال مادرش می گردد ، از رودخانه و مسیرهای تاریک عبور می کند و به شوق آغوش گرمِ انتهای مسیر ، دوام می آورد ، در امتداد کوچه ی بن بستی ، از پا می افتد ، می نشیند و آنقدر هق هق می کند تا زیر سقف آبی آسمانی ، خوابش می برد .
و مادرم را تصور می کنم که چه زجری می کشد از نبود من ، و با چه هراسی تمام کوچه ها را دنبال دخترکش می گردد ، نفسش در سینه حبس شده و به هرکس می رسد تکرار می کند این جمله ی دردآور را که "یک بچه ی کوچک ندیده اید ؟" و کسی نمی داند چه دردی دارد برای یک مادر وقتی هیچکس کودک گم شده اش را ندیده ، به رودخانه نگاه می کند و می ترسد از آب های وحشی بپرسد که مرا در خودشان بلعیده اند ؟ و می گریزد از این باور جنون آور ، می نشیند گوشه ای و دیوانه وار اشک می ریزد و خدا را صدا می کند ، اشک می ریزد و منی که آرام خوابیده بودم را در ذهنش مرور می کند ، و لعنت می فرستد به گل های حیاط که عجب زمان بدی تشنه بوده اند ، و لعنت می فرستد به درهایی که قفل نبوده اند و دستگیره هایی که در مقابل جسارت یک طفل دوساله کم آورده اند .
و در نهایت نومیدی کسی از راه می رسد و نشانیِ مرا می دهد ، مادرم وقتی مرا پیدا می کند که چادرش را زیر سرم گذاشته و معصومانه و با چشمانی خیس ، گوشه ای خوابیده ام . بغلم می کند و اشک می ریزد ، بغلم می کند و جهانش دوباره روشن می شود ، انگار که صدها سال است گم شده باشم ، تمام صورتم را می بوسد و موهای پریشان شده ام را هق هق کنان نوازش می کند .
هنوز هم برایش تازه است طپش های کودکانه ی قلبی که در آغوش مادرانه اش تند می زده ، هنوز هم برایش تازه است و هربار که به گل های باغچه آب می دهد ناخودآگاه دلش می لرزد و انگار هنوز دخترکش در خانه خوابیده و هرلحظه ممکن است بیدار شود .
دخترکی که منتظر نمی ماند آدم های رفته برگردند ، دخترکی که از تسلیم و از انتظار ، بیزار است .
اگر به آن روز برگردم ؛ بخاطر خودم نه ، بخاطر اشک های مادرم ، کمی بیشتر صبر می کنم .
و می پذیرم که آرامش ، همیشه هم در رفتن ، دویدن و قوی بودن نیست !
در زندگی ، لحظاتی هست که باید منتظر بمانی ،
قوی بودن خوب است و تلاش برای رسیدن ، خوب تر !
اما لحظاتی هست که لازم نیست قوی باشی ، لازم نیست برای رسیدن ، از مسیرهای سخت عبور کنی . لازم است همه چیز را به خدا بسپاری ، پشت درهای بسته بمانی و منتظر اتفاقات خوب باشی .
گاهی دویدن و قوی بودن ، همه چیز را بدتر می کند ...