اولین باری که قرار بود به سفر خارجه برم
و یه آدم خارج رفته محسوب بشم یادمه خیلی ذوق و شوق داشتم و کلی نقشه چیده بودم واسه سفر
اما
وقتی که رسیدم لب مرز
سختی و مشقت راهو ک دیدم
سقف آرزوهام روسرم خراب شد
انگار که لرزه به جونم افتاده باشه میخواستم همونجا دربست بگیرم و برگردم
اخه من که هیچی نمیدونستم!
بدون هیچ پیش زمینه ای یه ساک چرخ دار
از اینا ک حجاج دستشون میگیرن رو توش پر ازززز لباس کرده بودم
حتی به یه سری از وسایل هم رحم نکرده بودم مثل اتو بخار
مثل لوازم ارایشی بهداشتی
تازه کلی بار دیگه ام داشتیم
انگار که چند سال اقامت گرفته بودم!
خلاصه با کلی سختی خودمونو رسوندیم مرز ایران و عراق
چشمتون روز بد نبینه با اینهمه وسیله و باری که روی دوشم بود بین ازدحام جمعیت هم گیر کرده بودم
سمت راستم قسمت اقایان سمت چپم قسمت خانم ها
و نزدیک بود به دوقسمت مساوی تقسیم بشم
توی جمعیت انقد پا گذاشته بودن روی انگشتای پام که انگشتام بی حس بود و حس کنده شدن ناخونامو داشتم!
یه چادرم روی سرم انداخته بودم که هیچ جوره نمیتونستم جمعش کنم در واقع چادر نبود بلکه تبدیل شده بود فرش زیر پای زوار!
گیت ها رو که رد کردیم دیگه نایی برام نمونده بود ک بتونم راه برم!
لبه جدول نشستم پاهامو گذاشتم توی جدول و گلایه کنان
خطاب به مادرم گفتم رسیدن به امام حسین و زیارتش اگ انقد سختی داره من دوست ندارم ادامه بدم!
اخه تصورم نسبت ب زیارت چیز دیگه ای بود
فکر میکردم شبیه زیارت امام رضاست
همه چی حاضر و آماده!
انگار که کوه کنده بودم ک استراحت لازم بودم خلاصه بعد از یکساعت استراحت حرکت کردیم به سمت کربلا
بلاخره بعد چند کیلومتر پیاده روی رسیدیم به ایستگاه ماشینا شبیه کویر بودو حتی از آسمون هم خاک میبارید
قبلا انگار این صحنه رو دیده بودم
اهااااان
اهااااااان
یادم اومد !
توی سیاحت قبر یه صحنه درست شبیه این لحظه بود !!
شبیه عالمِ برزخ ...
سوار ماشین شدیم تا نشستیم تو ماشین من بیهوش شدم از بدن درد و خستگی
وسطای راه که بیدار شدم
پرسیدم رسیدیم یا نه ؟
گفتن اون عمود هارو دیدین؟؟؟؟
۱۰۰۰تادیگه بشماری رسیدیم
من حتی قیافم شبیه زخم خورده ها شد و امیدم بر باد رفت...
بعد از۱۲ساعت رسیدیم بلاخره
وقتی گفتند رسیدیم انگار تموم دنیا رو بهم دادن و خوشحال بودم که دیگه خستگی راه روی دوشم نیست!
باخودم میگفتم خب حالا برم یه دوش بگیرم خستگیم بره
تو ذهنم واسه خودم برنامه میچیدم که چشمم خورد به تابلو ....
یه علامت زده بود به سمت حرم امام حسین
گنبد طلایی آقا رو دیدم
دستو پام بی حس شد
همونجا ساکمو زمین گذاشتم
زانوهام سست شد .نشستم
عطرِ شمیم یار مستم کرده بود یه حس و حال عجیب و وصف نشدنی ...
دیگه وقتش رسیده بود تموم نق زدنامو واسه سختی راه رسیدن به عشق پس بگیرم !
قضاوتام رو پس بگیرم و بگم آقااا غلط کردم گفتم من نمیام...
هرچی که جلو تر میرفتم سست تر و سست تر میشد زانوهام...
انگار که حالا تمام غم های دنیا جمع شده باشه توی زانوهام...
انگار که حالا زانوهام کوله بار غم هام بود و داشت این بار رو به دوش میکشید تا در برابر ارباب عالم زانو بزنه و فراموش کنه همه ی دنیا رو..
هی تو ذهنم تو قلبم تو جونم پر از آشفتگی بود...نمیدونستم چی میخوام راستش میدونستم اما نمیفهمیدم چطور بخوام!هی میخواستم بگم آهان فلان قضیه!!ولی یه چیزی ته دلم میگفت حسین...آره میگفت فقط بگو حسین!
که وقتی گفتی حسین
که وقتی از حسین ؛ حسین رو خواستی
تازه میفهمی که همه ی دنیا سرابه و هیچ چیز جز حسین حقیقت نداره...
میگفتم حسین...ابر چشمام شروع به باریدن میکرد میگفتم حسین ضربان قلبم شروع به تپیدن میکرد انگار که تازه فهمیده باشم که آدمیزاد قلبش هم میتپه...
برگی از دفترچه خاطرات من
نویسنده:
نازنین_زهرا_شایگان
کپی با ذکر نام نویسنده جایز است