حدود ۴ سال پیش با یه پسری آشنا شدم که قول ازدواج بهم داد و نهایتا اومد خواستگاری ولی خانواده من راضی نشدن الان هم من ازدواج کردم و هم اون ولی رفته به زنش گفته فلانی رو دوست داشتم و جزئیات رابطمون رو بهش گفته و اون حساس شده و دم به دقیقه زنگ میزنه زنش که زندگیتو خراب میکنم از اون طرف این موضوع رو به پسر همسایمون که خیلی تو کوچه ای که هستیم با آبرو زندگی میکنیم به اونم گفته و خیلی چیزایی که نباید میگفت رو گفته چند روز پیش پسر همسایمون یه جوری شمارم رو پیدا کرده و این موضوع رو بهم میگه و الان پسر همسایه به پشتیبانی از من چون دوست برادرمه میگه که شما جای خواهرم هستین و داره ابرو ریزی میکنه میخواد بهش گوش مالی بده یا کتکش بزنه بنظرتون چیکار کنم من میترسم به گوش شوهرم برسه و اونم درک نکنه این خواستگار بوده و ....
این رابطه با مسرهمسایه کاررو خراب نکنه خواستگارت مهم نیس
مردِ من چشمهایش لبریز از آرامش است...وقتی کنارم قدم میزند از هیچ چیز و هیچ کس ترسی ندارم...او معنای تمام و کمال واژهی امنیت است...قول هایش قول است...تهِ چشمانش پاکی موج میزند...برای عاشقانه هایم مجنون است و برای بچگی کردن هایم پدر ...مردِ من مــــرد است و محکم...آنقدر محکم ک میتوانم با خیال راحت کنارش همان دختربچهی ساده باشم