من با خواهر شوهرم و جاریم که فامیل نزدیک خودشونه بنا به دلایلی قهرم چند ساله که سر رفتارها و ناسازگاریهای الکی و بچه گانشون مشکل داریم مدام هر چند سال یه بار قهر ودوباره چند وقت آشتی و این اوضاع همچنان ادامه داره همیشه هم این قهر وآشتیها از جانب خودشونه نمیدونم چرا نمیتونن با من کنار بیاین برای خودمم واقعا سواله اینطور که از رفتارشون پیداست بیشتر حس حسادت دارن چون همه منو از همه نظر بهتر میدونن منظورم رفتار و اخلاق و همجوره و اونا هم اینو خوب میدونن و از من خوششون نمیاد چون همینطور که اول گفتم باهم فامیل هم هستن ومن توی جمعشون غریبه هستم اون زمان که ارتباط هم داشتیم توی جمعشون بودم نه باهام حرف میزدن نه وقتی من حرفی میزدم درست وحسابی جوابمو میدادن همیشه رابطمون اینجوری بوده وگرنه من هیچ مشکلی باهاشون نداشتم وندارم اونا اینطور میخوان کلا همیشه بهم بی محلی میکردن و حالت آشتیمونم آنچنان فرقی با حالت قهر نداشت منم چندسالیه دیگه از رفتارهاشون به این نتیجه رسیدم که همون بهتر که رابطه نداشته باشیم و الان نزدیک سه ساله ارتباط نداریم حالا قضیه اینه خواهر شوهرم چندروز پیش شوهرم رو جایی از نزدیک دیده و خودش پیشقدم شده و با شوهرم آشتی کرده شوهرمم خیلی خوشحال و راضی یهویی همه کاراشو فراموش کرده و الان با هم حرف میزنن حالا بعد از اون روز چند وقتیه مادرشوهرم وقتهایی که شوهرمو تنها میبینتش و من حضور ندارم مدام حرف جاریم رو پیش شوهرم میزنه و میخواد اینبار دل شوهرمو نسبت به جاریم نرم کنه که شوهرم با اونم آشتی کنه شوهرم با داداشش هیچوقت قهر نبودن و حرف میزنن و باهم مشکلی ندارن مشکل فقط خواهرش و زنداداششه که در حال حاضر میگم چند روزه با خواهرش آشتی کردن حالا هم که مادرشوهرم داره کم کم دل شوهرمو نسبت به زنداداشه نرم میکنه شوهرمم مدام این روزا حرفش توی خونه پیش من اینه که دنیا ارزش نداره و از اینجور حرفها ودلش میخواد با زندادشش هم اشتی کنه و مثلا کدورتها از بین بره حالا موضوع اینه اینا اصلا منو نمیخوان یعنی قصدشون از آشتی واز بین بردن کدورتها اینه فقط با شوهرم دوباره مثل سابق بشن و حرف پدرشوهر ومادرشوهرم اینه که برادر وخواهر نباید باهام قهر باشن واز اینجور حرفها منم گفتم حرف پدرومادرت درسته مسئله ای نیست میتونی باهاشون آشتی کنی ولی چرا تورو تنها میخوان منو وبچه هامونو نمیخوان اینو که میگم شوهرم که حرفی برای گفتن نداره فقط سکوت میکنه من خودمم دیگه تمایلی ندارم که با اخلاق های گندی که ازشون میشناسم وآزارهایی که بیدلیل بهم رسوندن باهاشون ارتباط داشته باشم دلم واقعا ازشون صاف نمیشه ولی از این میسوزم که شوهرم باهاشون خوب باشه و منو بچزونن و بهش زنگ بزنن یا خودش تنها بره خونه پدرش اونا هم باشن کلی تحویلش بگیرن چون کلا قبلا هم همینطوری رفتار میکردن میشناسمشون نمیدونم واقعا لعنتیا قصدشون چیه بنطرتون چکار کنم به شوهرم میگم وقتی من زنت هستم باهام اینجورین الانم بعد از سه سال میخوان با تو آشتی کنن ولی هنوز آدم نشدن و چشم دیدن منو وبچه هامونو ندارن تو هم محلشون نذار لااقل ازشون بپرس که در حقشون چکار کردم که باهام اینطور رفتار میکنن اگه در جوابت حرف منطقی ندارن تو هم بهشون محل نذار میگه نمیشه وقتی دوست دارن باهام آشتی کنن من چی بگم! منم واقعا حرص میخورم چکار کنم بنظرتون