من تو زندگیم خیلی سختی کشیدم البته بعد ازدواج مادر شوهرم خیلی دلم سوزنده جوری که بعد چهارده سال همه حرفاش و کارش مثل فیلم روبرومه.شیش و یه اتاق دوازده متری زندگی کردم با خونواده شوهر یه کلفت به تمام معنا بودم براشون
یاد مادرشوهرم افتادم اینارو برام تعریف کرد از جوونیاش
الان خونه خودتونین؟؟
خب؟؟؟؟
همه زخم خورده ایم
اوه اوه .اگر بگم من چ ها کشیدم پیش خودت میگی اونا فرشته بودن(تو سن ۱۸ سالگی خدا نصیب دشمنم نکنه
عزیزم بما هم درحد به اتاق کمک نکردن حتی
اجاره نشین بودیم دو سه سال اول زندگیمون گاهی دوماه گوشت نمیخریدیم خودشون میومدن مهمونم میاوردن یه هفته میموندن
پس انقد خودتو حرص نده من اصلا یادم رفته اون روزارو
الان چی؟
انقدر اذیتم میکردن مجبور شدم برام روانپزشک دارو مصرف میکردم جایی می‌ذاشتم جلوشون تا پولمو از اتاق می‌داشتم بیرون می گفتن عن
بابام سرطان داشت فوت شد بعد یه هفته بهم فوش داد و طعنه مریضی بابام رو میزد
با شوهرم رفتیم دکتر اعصاب دکتر شوهرم ر و دعوا کرد گفت چیکار کردید این بنده خدارو مگه قوم ظالمین هستین
الان چند ساله جدا شدیم رفتیم شهر دیگه شوهرم ماشینش فروخت رفتیم جای دیگه خونه گرفتیم خودش هم رفت کارگری
کسی نیست؟؟؟؟
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیستجدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
39 ثانیه پیش
40 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
