دارم گریه می کنم... خدا رو شکر که به اصطلاح شوهرم هم نیست می تونم راحت گریه کنم... خیلی خسته ام... خیلی تنهام... نمی شه بیان کنم چه حالی دارم... بیکار هم نیستم اتفاقا کلی کار و وظیفه برای انجام دادن دارم ولی توان ندارم...
دخترکی شاد در من میزیست...که چونان شاپرک، به اینسو و آنسو میپرید...خیال پرواز داشت... و آرزوی پروریدن نسلی...پر از غصه شد...از رویاهایش دست کشید...هنوز پا به سن نگذاشته بود که پیر شد...پولکِ بالهایش ریخت... پَرپَر شد...