2777
2789

امروز  تاپیک راجب گذشته اینقد زیاد بود که منم یاد اون موقع ها افتادم...یاد قدیما...چقد شاد بودم اصن چمیدونستم درد چیه؟دختر بزرگ خونه و عزیز دل پدر و مادر...اما این خوشی دووم نداشت...عمع ام از بچگی همش منو زد تو سر دخترش...اینقدر زد ک دخترعمم منو ک میدید انگار دشمن جونشو میبینه...من همیشه سعی کردم خوب باشم باهاش اما فایده نداشت...اون یه سال از من بزرگتر و پشت کنکوری بود...به جای درس و فکر ب کنکور همش دنبال قرتی بازی و مانیکور پدیکور و اینجور چیزا بود...منم برای کنکور زیاد نخوندم چون توی دی  قبل کنکور پدر بزرگ مادریم ک بشدت برام عزیز بود فوت کرد و باعث شد من افسردگی شدیدی بگیرم چون خودم هرروز بعد مدرسه بهش سر میزدم و گلاشو اب میدادم و شبا تا وقتی دایی کوچیکم بیاد پیشش میموندم که تنها نباشه...باهم شعرای سعدیو میخوندیم و من داستانایی ک مینوشتم و براش تعریف میکردم...مرگش بدترین درد زندگیم بود...از داستان اصلی دور نشم...منم کنکورمو همچین خوب ندادم ولی بدم نکردم ادبیات عرب توی شهر تقریبا خوب قبول شدم و با ذوق و شوق برای دانشگاه برنامه ریختم و لباس خریدم....اما همچنان اذر(دخترعمم اسم مستعار)کنکور قبول نشد...و باز هم من با رشته زپرتیم تو سرش کوبیده شدم....همه چی سال اول خیلی خوب تا اینکه اذرهم شهر من ولی ی دانشگاه دیگه قبول شد...تصمیم بر این شد ی خونه نقلی اجاره کنیم...میفهمیدم زیادی تو کارم فضولی میکنه اما ب هیچ عنوان فکر نمیکردم امارمو ب مادرش بده ک اونم بزار کف دست بابام....!نمیگم دختر پاکی بودم نه ولی خرابم نبودم شیطنتای ریز دخترونه داشتم....شاید همین نخ دادنای الکی برای اسکول کردن...اذر اوایل این شیطنتای ریزو ب کسی نمیگف...در  عوض تو ذهنش نقشه های کثیف تری میکشید...

یادت میاد با افتابه اب میخوردی؟با اب معدنی اشنات کردم؟/:

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

میدیدم تازگیا وقتی میرم شهرمون پدرم زیاد باهام خوب نیس و همش میگه مراقب باش پات نلغزه و سر نخوری...و مامانم با چش و ابرو سعی میکرد کاری کنه بام حرف نزنه....منم فکر میکردم حتما ب خاطر اینه ک من شهر دیگه ای هستم و نگرانمن اما چ خیال خامی ...

اذر کم کم سعی داشت باهام خوب شه و بیشتر باهام وقت بگزرونه. منم جلوش سفره دلمو باز میکردم و از هرکی ک خوشم میومد بهش میگفتم و البته از گندکاریاش اطلاع داشتم اما خب سعی کردم تو دلم نگه دارم چون قصد ناراحت کردنشو نداشتم....ب خاطر این ک معدلم بالا بود میتونسم 24 واحد بردارم و درسمو س ساله تموم کنم....چیزی تا پایان دانشگاهم نمونده بود ک دردسرای من شروع شد....شاید هم اغاز تنهایی ک هنوز هم ادامه داره...

یادت میاد با افتابه اب میخوردی؟با اب معدنی اشنات کردم؟/:

ی شب مامانم زنگ زد سحر کجایی؟

گفتم خونه مامان چرا؟

گف منو بابات داریم میام/ ..../اینقدر خوش حال شدم ک حد نداشت اون موقع اصلا برام مهم نبود اذر نیست و کجاست فقط از اینکه پدر مادرم داشتن میومدن خوشحال بودم....شام پختم میوه شستم گردگیری کردم و ی دوش گرفتم...لباسای خوشگل تنم کردم و طولی نکشید ک پدر و مادرم اومدن...اما چ اومدنی اذرم باهاشون بود...با خوش حالی سمت بابام دویدم ک بغلش کنم اما با سیلی ک تو گوشم خورد خشک شدم...

یادت میاد با افتابه اب میخوردی؟با اب معدنی اشنات کردم؟/:
ی شب مامانم زنگ زد سحر کجایی؟ گفتم خونه مامان چرا؟ گف منو بابات داریم میام/ ..../اینقدر خوش حال شد ...

عزیزم😔

چه کسی میداند؟   که تو در پیله تنهایی خود، تنهایی؟                 که تو در حسرت یک روزنه در فردایی؟                                                     پیله ات را بگشا،                                                                  تو به اندازه ی پروانه شدن زیبایی ....💗
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز