میدیدم تازگیا وقتی میرم شهرمون پدرم زیاد باهام خوب نیس و همش میگه مراقب باش پات نلغزه و سر نخوری...و مامانم با چش و ابرو سعی میکرد کاری کنه بام حرف نزنه....منم فکر میکردم حتما ب خاطر اینه ک من شهر دیگه ای هستم و نگرانمن اما چ خیال خامی ...
اذر کم کم سعی داشت باهام خوب شه و بیشتر باهام وقت بگزرونه. منم جلوش سفره دلمو باز میکردم و از هرکی ک خوشم میومد بهش میگفتم و البته از گندکاریاش اطلاع داشتم اما خب سعی کردم تو دلم نگه دارم چون قصد ناراحت کردنشو نداشتم....ب خاطر این ک معدلم بالا بود میتونسم 24 واحد بردارم و درسمو س ساله تموم کنم....چیزی تا پایان دانشگاهم نمونده بود ک دردسرای من شروع شد....شاید هم اغاز تنهایی ک هنوز هم ادامه داره...