چند روز پیش با مامانم و بابام و داداشم اومدیم مسافرت. امروز روز آخر شب بلیط داریم. ظهر بابام گفت دیگه غذای هتل رو نخوریم بریم بیرون. رفتیم یه رستوران خیلی گرون و سنتی که خوش بگذره مثلا.( کلا بابام آدم پایهای هست) رفتیم و کلی غذاهاش گرون بود. وسطای خوردن بود یه خانم و آقا اومدن کنارمون رو تخت نشستن. ما هم با خودمون گفیم عجب بیشعورهایی میبینن ما نشستیم. خلاصه مامانم یهو به بابام گفت من نمیتونم اینطوری بخورم بگو اینا برن. بابامم گفت و اونا جواب دادن و خلاصه بگو و مگو پیش اومد آخرش هم غذا خوردیم بلند شدیم. بابام هی شوخی میکرد حال و هوا عوض شه. مامانم از اون موقع توی قیافست که مردم بیشعورن و من دیگه مسافرت نمیام. حالا همه ابنارو گفتم ازتون بپرسم چیکار کنم بابام ناراحت نباشه؟ تو این چند روز خیلییی خرج کرده حالا با اعصاب خورد برگردیم بابام ناراحت میشه خو.
تنها کسی که هنگام گریهام به من نخندید و همراهم گریه کرد،... آیینه بود که منِ ظالم شیشهاش را شکستم....
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.