شوهرم پخش مواد غذایی داره
یه بار خواست نمایندگی بگیره احتیاج به پول داشت
پدرم گفت من کمکت میکنم به شرطی که داداش بزرگمم ببری سر کار.قبول کردن دو طرف و شدن شریک
پول از پدرم و کار از شوهرم (البته شوهرم هم سرمایه داشت منتها کمتر)
خلاصه اینا کارشون رو شروع کردن
از همون اول شوهرم میومد خونه از خنگ بازیای داداشم حرص میخورد و برای من تعریف میکرد
میگفتم ای بابا مگه موقع شراکت نظر منو خواستی که الان اینجوری میکنی؟
خیلی حرص میخوردم چون کلا از اول مخالف این قضیه بودم
و اینکه هم برادرم هم شوهرم شدید کینه ای هستن اخلاقشون بهم نمیخورد
مادرمم مریض احوال بود
میرفتم خونه بابام،بابام میگفت شوهرت از محسن سواستفاده میکنه،سرکار نمیاد همه کارا رو دوش محسنه
میرفتم خونه شوهرم میگفت همش دارم گندکاریای اونو درست میکنم و من وقت زیادی انبار نمیرم ولی همه فروش انبار رو من میکنم.ضمن اینکه داداشم توی کار دفتری بوده و اصلا بلده کار بازاری نبود برای همین خیلی گول میخورد
البته شوهر منم یکمی دمدمیه و یه مدت شبا میرفت خرید و فروش دلار میکرد و باشگاه میرفت ، پدرم فکر میکرد این چون سرمایه نداره بی خیاله
خلاصه یک سال گذشت با همه این احوال
داداشم یه بار باری رو که باید تحویل میگرفته ، دقت نکرده بود و اندازه ۲ میلیون بار گم شده بود و هیچ کسی گردن نمیگرفت
شوهرم هی به من میگفت چطوری من این ۲ تومن رو ازش بگیرم ناراحت نشه
تا اینکه مادرم به رحمت خدا رفت
یه ۱۰ روزی که کارشون تعطیل بود و بعدشم تق و لق بیشتر شوهرم میرفت
شوهرم توی حساب کتاب ۲ تومن توی حسابای داداشم نوشته بوده توی سیستم خودش (خودش میگفت فقط برای گم نشدن پول نوشته بوده و قصد داشته بزنه به حساب خرجای انبار)
داداشم رفته بوده سیستم اونو چک کرده بوده و نوشته که من ویزیتوری رفتم اینقد و چیکار کردم اونقد رو خلاصه دو تومن رو یه جوری صافش کرده بوده
شوهرم حرصی شد که اصلا این چرا رفته پای سیستم من
پیام و پیام بازی با همدیگه تا بالاخره دیوار احترام بینشون شکست
فکر کنیم ۲۰ روز از فوت مادرم گذشته ، من اینقدر اعصابم خراب! اومده بود چاقو برداره شوهرم میگفت میخوام بکشمش
به خدا یادش می افتم اعصابم بهم میریزه
این از خونه رفت بیرون من زنگ زدم بابام که الان اینا هر دو عصبی اند یه وقت با همدیگه دعواشون نشه
خلاصه شوهرم رفته بود دم خونه و میگه به خاطر من خودشو کنترل کرده و فقط کلید انبار رو از دست پدرم گرفته و رفته
حالا پدرمم بهش برخورده که یعنی پسر من دزده که اومده کلید رو گرفته
با پدرم حرف زدن قرار شد پولش رو جور کنه و بده(چون پولا جنس بود داخل انبار)
شوهرم با داداشم که قهر بودن و حرف نمیزدن
یه شبم شوهرم به بابام گفت محسن فلان جا و فلان جا این قدر ضرر داده اینا از پولش کم میشه
(اینم بگم یه فروشگاه معتبر نزدیک ۲۰ میلیون از پولشون رو خورده بود و نمیداد)
بابام گفت حالا که این ضررا حسابه پس سهم محسن از پولی که فروشگاه خورده رو هم تو باید بدی چون مشتری تو بوده
دیگه از این جا به بعد واقعا اوضاع بدی شد
بگذریم
توی ارزونی ماشین رو فروختیم و بالاخره پول رو دادیم
ولی احترامایی که از بین رفته و محبتی که دیگه نبود
بابام از کارای محسن میگفت
شوهرم از اینکه باید جنس هایی که نزدیک تاریخ مصرفش بوده رو به عنوان سهمش میداده تا بفهمن
و اینکه از اون یک سال که با هم کار کردن ۱۰ میلیون مالیات براش بریدن میگفت اگر همه چی نصفه باید نصف مالیات رو هم بده ولی خب اصلا چیزی نگفت
خلاصه داداشم یه لیست از چیزایی که توی انبار مال اون بوده رو نوشته بود منم دادم شوهرم که بده(یه سری سیم و کابل و حتی یه ۴ پایه داغون. داداشم از روی کینه همه رو نوشته بود)
خلاصه هر چی رو بلد بودیم بهش دادیم
الان ۱۰ ماه از فوت مادرم میگذره
ارتباط داداشم با منم صفر شده
شوهرم توی مهمونی جایی می بینتش میاد پیشم و مسخرش میکنه
من همش به شوهرم میگم بی خیال ببخش
حالا بعد این همه مدت داداشم به من پیام داده ۴ قلم سیم و دی وی دی رایتر رو هنوز بهم نداده 😐😐😐
من واقعا حوصله یه جنجال تازه رو ندارم. فهمید حامله شدم حتی یه تبریک به من نگفت
گفتم اگر به شوهرم بگم نه اینا رو بهش میده هم اعصابش خورد میشه
منم گفتم چقدر میشه گفت ۶۰۰ تومن و منم براش ریختم
ولی اعصابم خیلی بهم ریخت
اینقدر بی گذشت و این قدر کینه ای...
خیلی طولانی شده بعید میدونم کسی بخونه
پدرمم توی این مدت ازدواج کرد. یه سری اعصاب خردی هم سر این داشتم. باهاش حرف میزنم ولی خونشون نمیرم بابامم از وقتی این اختلاف پیش اومد خونه من نیومده
گاهی خیلی دلم میگیره بی مادر شدم ولی خانوادمم از دست دادم