2777
2789

شوهرم پخش مواد غذایی داره

یه بار خواست نمایندگی بگیره احتیاج به پول داشت

پدرم گفت من کمکت میکنم به شرطی که داداش بزرگمم ببری سر کار.قبول کردن دو طرف و شدن شریک

پول از پدرم و کار از شوهرم (البته شوهرم هم سرمایه داشت منتها کمتر)

خلاصه اینا کارشون رو شروع کردن

از همون اول شوهرم میومد خونه از خنگ بازیای داداشم حرص میخورد و برای من تعریف میکرد

میگفتم ای بابا مگه موقع شراکت نظر منو خواستی که الان اینجوری میکنی؟

خیلی حرص میخوردم چون کلا از اول مخالف این قضیه بودم

و اینکه هم برادرم هم شوهرم شدید کینه ای هستن اخلاقشون بهم نمیخورد

مادرمم مریض احوال بود

میرفتم خونه بابام،بابام میگفت شوهرت از محسن سواستفاده میکنه،سرکار نمیاد همه کارا رو دوش محسنه

میرفتم خونه شوهرم میگفت همش دارم گندکاریای اونو درست میکنم و من وقت زیادی انبار نمیرم ولی همه فروش انبار رو من میکنم.ضمن اینکه داداشم توی کار دفتری بوده و اصلا بلده کار بازاری نبود برای همین خیلی گول میخورد

البته شوهر منم یکمی دمدمیه و یه مدت شبا میرفت خرید و فروش دلار میکرد و باشگاه میرفت ، پدرم فکر میکرد این چون سرمایه نداره بی خیاله

خلاصه یک سال گذشت با همه این احوال

داداشم یه بار باری رو که باید تحویل میگرفته ، دقت نکرده بود و اندازه ۲ میلیون بار گم شده بود و هیچ کسی گردن نمیگرفت

شوهرم هی به من میگفت چطوری من این ۲ تومن رو ازش بگیرم ناراحت نشه

تا اینکه مادرم به رحمت خدا رفت

یه ۱۰ روزی که کارشون تعطیل بود و بعدشم تق و لق بیشتر شوهرم میرفت

شوهرم توی حساب کتاب ۲ تومن توی حسابای داداشم نوشته بوده توی سیستم خودش (خودش میگفت فقط برای گم نشدن پول نوشته بوده و قصد داشته بزنه به حساب خرجای انبار)

داداشم رفته بوده سیستم اونو چک کرده بوده و نوشته که من ویزیتوری رفتم اینقد و چیکار کردم اونقد رو خلاصه دو تومن رو یه جوری صافش کرده بوده

شوهرم حرصی شد که اصلا این چرا رفته پای سیستم من

پیام و پیام بازی با همدیگه تا بالاخره دیوار احترام بینشون شکست

فکر کنیم ۲۰ روز از فوت مادرم گذشته ، من اینقدر اعصابم خراب! اومده بود چاقو برداره شوهرم میگفت میخوام بکشمش 

به خدا یادش می افتم اعصابم بهم میریزه

این از خونه رفت بیرون من زنگ زدم بابام که الان اینا هر دو عصبی اند یه وقت با همدیگه دعواشون نشه

خلاصه شوهرم رفته بود دم خونه و میگه به خاطر من خودشو کنترل کرده و فقط کلید انبار رو از دست پدرم گرفته و رفته

حالا پدرمم بهش برخورده که یعنی پسر من دزده که اومده کلید رو گرفته

با پدرم حرف زدن قرار شد پولش رو جور کنه و بده(چون پولا جنس بود داخل انبار)

شوهرم با داداشم که قهر بودن و حرف نمیزدن

یه شبم شوهرم به بابام گفت محسن فلان جا و فلان جا این قدر ضرر داده اینا از پولش کم میشه

(اینم بگم یه فروشگاه معتبر نزدیک ۲۰ میلیون از پولشون رو خورده بود و نمیداد)

بابام گفت حالا که این ضررا حسابه پس سهم محسن از پولی که فروشگاه خورده رو هم تو باید بدی چون مشتری تو بوده

دیگه از این جا به بعد واقعا اوضاع بدی شد

بگذریم

توی ارزونی ماشین رو فروختیم و بالاخره پول رو دادیم

ولی احترامایی که از بین رفته و محبتی که دیگه نبود

بابام از کارای محسن میگفت

شوهرم از اینکه باید جنس هایی که نزدیک تاریخ مصرفش بوده رو به عنوان سهمش میداده تا بفهمن

و اینکه از اون یک سال که با هم کار کردن ۱۰ میلیون مالیات براش بریدن میگفت اگر همه چی نصفه باید نصف مالیات رو هم بده ولی خب اصلا چیزی نگفت 

خلاصه داداشم یه لیست از چیزایی که توی انبار مال اون بوده رو نوشته بود منم دادم شوهرم که بده(یه سری سیم و کابل و حتی یه ۴ پایه داغون. داداشم از روی کینه همه رو نوشته بود)

خلاصه هر چی رو بلد بودیم بهش دادیم

الان ۱۰ ماه از فوت مادرم میگذره

ارتباط داداشم با منم صفر شده

شوهرم توی مهمونی جایی می بینتش میاد پیشم و مسخرش میکنه

من همش به شوهرم میگم بی خیال ببخش

حالا بعد این همه مدت داداشم به من پیام داده ۴ قلم سیم و دی وی دی رایتر رو هنوز بهم نداده 😐😐😐

من واقعا حوصله یه جنجال تازه رو ندارم. فهمید حامله شدم حتی یه تبریک به من نگفت

گفتم اگر به شوهرم بگم نه اینا رو بهش میده هم اعصابش خورد میشه

منم گفتم چقدر میشه گفت ۶۰۰ تومن و منم براش ریختم

ولی اعصابم خیلی بهم ریخت

اینقدر بی گذشت و این قدر کینه ای...


خیلی طولانی شده بعید میدونم کسی بخونه 

پدرمم توی این مدت ازدواج کرد. یه سری اعصاب خردی هم سر این داشتم. باهاش حرف میزنم ولی خونشون نمیرم بابامم از وقتی این اختلاف پیش اومد خونه من نیومده

گاهی خیلی دلم میگیره بی مادر شدم ولی خانوادمم از دست دادم


برای شادی روح مامانم یه صلوات میفرستید؟🌺

عزيزم خدا كمكت كنه

موفقیت من زمانی آغاز شد که نبردهای کوچک را به جنگجویان کوچک واگذار کردم.دست از جنگیدن با کسانی که غیبتم را می کردند برداشتم.دست از جنگیدن با خانواده همسرم کشیدم.دیگر به دنبال جنگیدن برای جلب توجه نبودم.سعی نکردم انتظارات دیگران را برآورده کنم و همه را شاد و راضی نگه دارم.دیگر سعی نکردم کسی را راضی کنم که درباره من اشتباه می کند. آنگاه شروع کردم به جنگیدن برای اهدافم، روياهايم،ايده هايم و سرنوشتمروزی که جنگ های کوچک را متوقف کردمروزی بود که مسیر موفقیتم آغاز شد. هر نبردی ارزش زمان و روزهای زندگی ما را ندارد. نبردهایمان را عاقلانه انتخاب کنیم.ژوان وایس

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

با شوهرت خوب باش دیگ فک نکنم تو جایی داشته باشی تو اون خونه

عزیزی میگفت جای گیاهِ بامبو را که عوض کنی دیگر رشد نمیکند؛پژمرده میشود.میدانی چرا؟ چون ریشه اش را همانجا، جا میگذارد...دلِ آدمیزاد که دیگر کمتر از گیاه نیست جانم...گاهی ریشه اش جا میماند در دلی؛لبخندی؛ بوسه ای...

اینم بگم من خونه دارم و از شوهرم پول میگیرم

خیلی دخالتش نمیدم توی خرج کردنام ولی میترسم یهو بگه تازه برات پول ریختم ۶۰۰ تومن کجا رفت چی بهش بگم

برای شادی روح مامانم یه صلوات میفرستید؟🌺
خدا مادرت بیامرزه چرا پدرت زود زن گزفت 

چرا نداره که اکثر مردا همینن

عزیزی میگفت جای گیاهِ بامبو را که عوض کنی دیگر رشد نمیکند؛پژمرده میشود.میدانی چرا؟ چون ریشه اش را همانجا، جا میگذارد...دلِ آدمیزاد که دیگر کمتر از گیاه نیست جانم...گاهی ریشه اش جا میماند در دلی؛لبخندی؛ بوسه ای...

چه سخت گذشت این مدت. پدرت چقدر زود ازدواج کرد. رابطت رو کم کن قطع نکن. در همین حد که ضرورت پیش بیاد و حرف بزنید نگه دار.

کریستین بوبن نویسنده مورد علاقه من تو کتاب دیوانه وار می‌گه هنر اصلی هنر فاصله هاست. زیاد نزدیک به هم می سوزیم. زیاد دور از هم یخ می زنیم. باید جای درست را پیدا کنیم و همان جا بمانیم.برای من عجیبه ما معتقدیم به دوری و دوستی ولی اصرار به ازدواج داریم. بله فرار از تنهایی نیاز به حس امنیت و یک رابطه جنسی مستمر و سالم و در نهایت فرزند آوری هست ولی باید به این جنبه هم فکر کرد که چقدر دوست داشتن واقعی را با عادت کردن به ف*اک دادیم؟ حسابش را کردیم که چقدر استعداد خصوصا زنان به تبع ازدواج از بین رفته؟ حسابش رو کردیم که چقدر آدم مهاجرت تحصیل تو بهترین دانشگاه ها شغل در یک شرکت بین المللی و یا دنبال کردن هنر و کار مورد علاقه رو گذاشتن پای این حضور همیشگی کنار هم ؟ پس اگه زندگی شما از عشق ناب به عادت رسیده اگه ازدواج شما چیزی شبیه به توقف پروژه توسعه فردی بوده اگر برای رشد یک نفر باید جای پایش روی شانهء له شده دیگری باشد اگر فارغ از فشار خانواده و دید جامعه و قانون آدم ثروتمند و قدرتمندی بودید انتخاب شما در این لحظه دیگه همسر شما نیست باید بگم چیزی شبیه به مرگ تدریجی رو تجربه می کنید. برای دوباره عاشق شدن و عاشق موندن تلاش کنید به طول زندگی فکر نکنید مهم نیست چند روز و چند سال کنار هم هستید به عرضش فکر کنید به اینکه از لحظه لحظه ی زندگی کنار هم لذت بردید یا نه برای من خیلی عجیبه آدم ها از خیانت می ترسند اما از عادت نمی ترسند آدم مگر چند بار زندگی می کنه که بیست سی چهل سال رو با کسی بگذرونه که لاجرم باید با اون باشه دوستش نداشته باشه و مثل یک کارمند مثل یک هم‌خانه باهاش ادامه بده.
خدا مادرت بیامرزه چرا پدرت زود زن گزفت 

میگفت خونه ای که سه تا مرد عزب داره اداره کردنش خیلی سخته

و اینکه احتیاج به هم صحبت داشت

همه باهاش مخالف بودن ولی میگفت تنهایی خیلی اذیت میشم

برای شادی روح مامانم یه صلوات میفرستید؟🌺
اینم بگم من خونه دارم و از شوهرم پول میگیرم خیلی دخالتش نمیدم توی خرج کردنام ولی میترسم یهو بگه تاز ...

یه مدت بنال وای یه کرم میخری اینقدر،،، یه رژ میخری اینقدز چقد گرونی 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز