من یک زنم ...
زنی که هنوز زن بودنش را ،
مادر بودنش را ،
باور ندارد ... !
زنی که هنوز حس و حالِ دخترکی بازیگوش و خرابکار را دارد ...
من زندگی را زیاد جدی نگرفته ام ،
شبیه مامان بازیِ بچگی هایم به آن نگاه می کنم ،
کارهایِ خانه را با عشق و لبخند انجام می دهم ، چون برایم عینِ بازیست ...
بازیِ شیرینی که همبازی هایِ پایه و همیشگی دارد ،
حتی بچه ام همبازیِ من است ،
از شما چه پنهان گاهی سرِ اسباب بازی هایی که از جعبه یِ شانسی نصیبش می شود با هم معامله می کنیم ، خب از بعضی هایشان خیلی خوشم می آید دست خودم نیست ، انگار هنوز بچه ام !!!
من زندگی را جدی نگرفته ام و در کمالِ عشق و شوق همراهش پیش می روم اما زندگی همکاری نمی کند و گاهی ... جدی جدی اشکم را در می آورد ...
من گاهی شوخی شوخی به گل ها آب نمی دهم و آنها جدی جدی پژمرده می شوند ...
گاهی شوخی شوخی ظرف ها را نمی شویم و آنها جدی جدی تلنبار میشوند ...
گاهی شوخی شوخی خانه را جارو نمی زنم و جدی جدی همه جا به هم ریخته می شود ...
خودمانیم ... زندگی شوخی بردار نیست ها ... !
خُب همه ی بازی ها زمانِ استراحت داشتند ، ولی این بازیِ "زن بودن" گاهی نفسِ آدم را می برد ، گاهی هم خیلی کلیشه و تکراری می شود ،
این که هر روز باید طبق یک برنامه پیش بروی سخت است ...!
من همیشه سعی کرده ام جوری تنوع بدهم که لبخند از لبِ همبازی هایم نیفتد ...
جوری که تکراری نباشد ...
اما انصافاً هر چندوقت یکبار بدجور کم می آورم ...
تا بروم نفسی تازه کنم و برگردم ، همه چیز جدی جدی عقب افتاده و من گریه ام می گیرد ...
گاهی به زن هایی که زن بودنشان باورشان شده حسودی ام می شود ...
آنها همه چیز را جدی می گیرند و وقتی دنیا بهِشان سخت گرفت مثل من گوشه ای مچاله نمی شوند و دنبالِ آغوشی برای پناه گرفتن نمی گردند ...
زن هایی که از عالمِ دخترانگی بیرون آمده اند و خیلی واقعی زنانگی می کنند قوی ترند ...
من نمی خواهم ضعیف باشم ...
دست به دستِ هم دهید و ،
کودکِ زبان نفهمِ درونِ مرا خفه اش کنید ...
از سادگی و شکنندگی خسته ام دیگر ...
می خواهم بزرگ شوم ...