آخرین شبای تابستون، ماه شهریور هوا، هم سرد بود هم گرم، ولی خنکیش دماغ و بازوهامو میلرزوند. زیر پتو یه غلت زدم، یه صدایی شنیدم. انگشتای پام یک هو خون توش خشک شد. صدای خروپوف خانجون کنار گوشم حواسمو پرت کرد ولی اون صدا، یه صدای دیگ بود. مثلا یه سنگ که توی آب فرو میره چه جوریه؟! همونجوری بود. به خودم گفتم خیالاتی شدی دیونه! این قدر خوابم میومد که نتونستم به ترسیدن و خیالبافی ادامه بدم. شاید فک کنین بیخیالی و بچگی ولی توی کل روز لیمو چینی باغ خانجونم، رمق برام نگذاشته بود. دم دم های سحر چشمم یک هو باز شد، خانجون میگفت این طور که تو از خواب پا میشی هر کسی کنارت باشه سکته میکنه، میمیره، ولی بعدش با خنده هاش نشون میداد ک شوخی کرده، اخه می ترسیدم همه جا باب شه نرگس خاتون ، دختر حاج فتح الله جنی شده، اون وقت رو دست ننه و آقاجون باد می کردم. از ایون بزرگ که خانجونم ، به ستون هاش پشه بند بسته بود آمدم دوسه پله پایین و وارد حیاط شدم.
اگه توصیف حیاط خواسته باشین باید بگم که یه حوض هشت ضلعی تازه رنگ شده با ماهی های سیاه، همشون برای داداشم سهراب بود.
از چهار طرف به حوض خونه جوب های سنگ فرش شده باریکی می رسید که کل باغ و سیراب می کرد. مسیر جوب ها میرفت به بیرون باغ و به خونه های کناری ما می رسید.
و دیگه سرتونو درد نیارم خونه بهار یه هو یه روزه پر میشد از گل نرگس و سنبل درختا هم حسود میشدن و شکوفه میدادن.
- تابستونا درخت ها پر میوه میشد. پائیزو که دیگه نگو فقط قرمز بود و زرد و نارنجی، تصور خانجون تو لباس سفید با گلای رز بزرگ ، روسری سه گوش سیاه با گلای رنگی رنگی، که داره برات انار میچینه.
همیشه زیاد حرف میزنم سرتون و درد نمیارم،
رفتم برای وضو گرفتن هنوز 1ساعتی مونده بود به اذان و نماز ولی عادت کرده بودم از خانجونم که زود پا بشم و بشینم یکم با خدا حرف بزنم.
سر حوض که رسیدم دیدم یه چیزی مثل بطری دوا سرخی بالا پایین میره، شیشه ای بود و تو نور ماه برق میزد، نمیدونم چرا چسبیده بود به فواره هرکاری کردم سمتم نمی آمد. پامو گذاشتم توی آب که یه هو زیر پام لیز بود و رفتم پایین یکم طول کشید بیام بالا ولی آخرش بطری و گرفتم تو دستم و با لرزه ای که از سردی آب بدنمو به لرز انداخته آمدم بیرون...ادامه دارد☔
چک نویس ذهن من#Tootfrngii