یه چیزی یادم اومد پسرم هشت ماهش بود بابام باهاش بازی و شوخی میکرد یکدفعه دیدم بچه جیغ بنفش کشید. و کبود شد و گریه اش بند نمیومد
نگو بابام بغلش کرده و بازی همزمان خواسته ادای خوردنشو دربیاره بچه خندیده با پشت خواسته بیفته بابام چون با دستاش یک دست پسرم و اونیکی زیر باسسن پسرم بوده تنها راهی که به ذهنش رسیده با دندون خواسته آستینش و بگیره و محکم گرفته که بچه به پشت نره
نگو همزمان با آستین لباس یک لایه گوشت بازوش هم میاد زیر دندونش
بابامم به خیال اینکه لباسه و از هول اینکه با پشت نیفته با شدت گرفته که مانع افتادنش بشه
طفلک بچه ام طفلکی بابام چه عذاب وجدانی گرفت