دخترم اینقد از صبح اذیت کرده که حد نداره بیزار شدم از تولدم واقعا این چه زندگیه همیشه فک میکردم اگر تو سی سالگی کار و پول و زندگی و بچه داشته باشم خوشبختم ولی الان نیستم از بس دخترم نق نقویه و اذیت میکنه پنج شش تا دوست بودیم همه نزیدک به هم زایمان کردیم هیچ کدوم بچشون مثل بچه من نیس تمام حاملگیم قران و دعا میخوندم ولی اونا دریغ از یک خط بعد بچه هاشون یکی از یکی دیگه بهتر الان اصلا حتی دلم نمیخواد با خدا حرف بزنم دلم نمیخواد نماز بخونم خسته شدم دیگه تو اوج جوونی اسیر شدیم از صبح تا شب یا نق میزنه یا بهانه میگیره به سوراخ دیوار گیر میده نمیذاره لباساشو عوض کنیم حمومش کنیم غذا نمیخوره خیلی داغونم دلم گرفته روز تولدم