سلام
من هروقت میام مسافرت خونه مامان زن داداشهام خون به جگرم میکنن اینقدر داستان درست میکنن سر مسیله ازدواجم با یکیشون قطع رابطه ام الان نزدیک ده ساله ولی هرچی تو زندگیش میشه پای منو میکشه وسط درصورتی که من اصلا تواین شهر نیستم و ندیدمش ده سال بیشتره وقتی نمیتونیم باهم خوش باشیم چرا بهش گیر بدم مثل بقیه خواهرشوهرها دخالت کنم یا مجبوری برم خونه اش وقتی دوست نداره میگم خوش باشه با برادرم سر زندگی خودش من نباشم مهم نیست واقعا فقط خوشبختی و شادیشون آرزومه
مشکل از اونجایی شروع شده که داداشم برای اون یکی درد و دل کرده راجع به زندگیش اونم به زنش گفته زن اون هم رفته از قول من یک حرفهایی زده به همین که روحم حتی خبرندارم چون زندگی خصوصیشون بوده من اصلا در جریان نبودم امروز بچه ام کلی گریه کرد به داییش گفت منو ببر پیش زن دایی ولی من گفتم زن دایی نیست رفته خونه مامانش اینقدر دلم سوخت تو غریبی که زندگی میکنم میام اینجا هم جایی ندارم برم از اون طرف مادرشوهر همش زنگ میزنه خونه داداشات نرفتی اونا نیومدن و...
خواهر همین زن داداشم میاد داداشم بچه هاشو میبره بیرون مسافرت میبره پارک شام و...
بعد من حسرت خیلی چیزها به دلم هست حتی یک غذاخوردن با داداشم
کاش آدمها بدونن