۱۵ سالم بود فهمیدم بیماری جزیی دارم
برا همین مادرم تمام خاستگارامو بدون اینکه من بفهمم رد میکرد
شوهرم که امد زود گفتم بله تا اینکه مادرم اینم رد نکنه
توی یه ماه ازدواج کردیم و رفتم خونه مادرش تو یه اتاق بودم ۲سال باهاشون موندم حامله هم شدم ولی به خاطر بیماریم که داشت بیشتر میشد همیشه غور میزدم من ازیت میشم ازاینجا بریم وضع مالیمونم خوب نیست تازه جدا شدیم اصلا بهم توجه نمی کنه از همون اولم سرد بود یعنی خانوادگی رفتارشون اینجوریه منم اذیت میشم چون تو شرایط بدیم نیاز به محبت همسرم دارم نمی فهمه الانم میگه بیا برگردیم خونه مادرم منم نمیرم باهام دعوا می کنه