نیمه شب اواره بی حس و حالم
در پی سودای جام بی زبان
از جدایی یک دو سالی می گذشت
یک دو سالی رفت و بر نگشت
دوستی با هر که کردم خصم مادر زاد شد
اشیان هر جا نهادم لانه صیاد شد
ان رفیقی که با خون جیگر پروردمش
عاقبت خنجر کشید و بر سرم جلاد شد
از بخت بدم اینه فروش شهر کوران شدم
اما سکوتی کردم سنگین تر از فریاد
تا که بودیم نبودیم کسی کشت ما را غم بی هم نفسی
تا که خفتیم همه بیدار شدند
تا که مردیم همگی یار شدند
قدر ان شیشه بدانید که هست...........نه در ان موقع که افتاد شکست