یه سری توی زمستون بعدازظهر خوابیدم وقتی بلند شدم دیدم بابام داره نماز میخونه مینم فک کردم الان صبحه (اخه توی زمستون صبحا هم لامپارو روشن میکنیم) دیددم بابام نمازش تموم شده گفتم چرا منو بیدار نکردی گفت یه امروزو نرو
منم چون روی تخت بالایی بودم مثل گوریل پریدم پایین با چنان سرعتی صورتمو شدم لباسای رسمی مو پوشیدم و وقتی کامل حاضر شدم دیدم مامانم و خواهنرم دارن با تعجب بهم نگاه میکنن درو باز کردم که برم که بابام گفت الان ساعت 8 شبه نه صبح