بچهاخستم خونواده شوهرم درکم نمیکنن دیگ نمیکشم...ازاول براتون توضیح میدم ک یکم دلم خالی شه..
سال ۹۰وارددانشگاه شدم بیشتردخترا درمورد یه پسری حرف میزدن ک هم خوشتیپ بود هم دخترباز ومغرور..دخترا یجوری حرف میزدن ازغرورپسره ک به هردختری محل نمیده ک من کفری شدم شرط گذاشتم ک اون پسروسرکاربذارم..حماقت کردم وازگوشی همون دخترا ب اون پسره پیام دادم اونم محل نمیذاشت بهش گفتم وقتی منودیدی اونموقع میفهمی بی محلی ینی چی...خلاصه قرارشد بیاد دانشگاه ببینمش دوستامم میگفتن عمررررا اون بیاد..ولی تا چشمم بهش افتاد دیدم زوم شده رو من..نگو تازه وارد بودم خاسته مخموبزنه...منم بهش پیام دادم گفتم همونیم ک بهت اس میداد اونم ذوق زده شد اومد طرفم.بهش گفتم این یه بازی بود حالا برو...بعد دیدم گوشیشو برداشت انگارداره باکسی حرف میزنه طرف هم داداشِ منه