سخته کنار اومدن. لحظه ای ک رفتم توخونه دیدم همه سیاه پوشیدن دلم گواهی, داد, ک اونی ک رفته بابامه میون جمعیت نگام همه جا بود ک ببینمش اما دیدم نیست و از حال رفتم وقتی ب خودم اومدم باورم نمیشد دیگه نیست اولین بچمو شیش ماهه حامله بودم چقدر ذوق داشت واسه دیدنش بخدا حس میکردم همش خوابه به همه التماس میکردم ک بگین دروغه بابام نمرده میاد خیلی لحظه های سختیه خیلی بعد هشت سال بایاداوریش باز برگشتم ب اون روز شوم. تصادف کرده بود منم شهر غریب خبر نداشتم ساعت چهار بعدازظهر رفته و چون خبری نشده ازش, مامانمو داداشم دنبالش, گشتن ک فهمیدن مرده. الکی بمن گفتن بابابزرگم فوت شده ساعت دو شب راه افتادیم باشوهرم و مادرشوهرم اما وقتی رسیدم از نگاه همه فهمیدم چخبره انگار دلم میدونس بابام ی چیزیش شده