خاطره بعدی مربوط به دختر خالمه
خاله من خیلی دختر داشت و خودشو شوهرشم آدمای. ساده و بیسوادین
این خاطره مربوط به ۲۷_۸سال پیشه
دختر آخرش که دنیا میاد شوهر خالم میگه حتما باید اسمشو بذاریم دختر بس که دیگه بعد از این بچه هامون دختر نشن
خلاصه از شانس اون بچه خالم که میاد ثبت احوال وداداشمم واسه کاری اونجا بوده
داداشم که قضیه رو میفهمه میگه خاله بده من برم شناسنامه شو بگیرم تو بشین رو نیمکت چون بچه کوچیک بغلته بعد داداشم میره اسم بچه رو میذاره فاطمه و شناسنامه رو میده به خالم و بهش میگه اسمش شد فاطمه
خاله م از ترس به شوهرش نگفت و تا سه سال بهد که شوهرش زنده بود همه به بچه میگفت بسی بعد که باباش مرد دیگه اسم خودشو گفتن