سلام چهارساله ازدواج کردم همسرم طلبه است یه پسر سه ساله داریم بهم خیلی محبت داره همه جوره پشتمه زندگیم خیلی خوب بود تا اینکه ماه قبل پیام به گوشیش اومد که من لیلام دوست زینب زینب نیم ساعته بهوش اومده
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
بیدارش کردم گفتم این چیه یعنی دیوونه شده بودم گفتم تو بهم خیانت کردی من احمق فکر کردم عاشقمی خلاصه کلی جنجال انداختم گفت به خدا هیچی بینمون نیست این آدم تو روبیکا گروه طلبه ها بود ازم مشاوره خواست گفتم پیامها رو نشونم بده گفت نمیدم گوشیش رمزش پیچیده است اصلا دست من نمیده
با کلی جنجال وآبروریزی پیام نشونم داد اون زنیکه عوضی بهش نوشته بود عشقم کجایی رسیدی قم یانه دلم برات شور میزنه یا یکی از پیامها نوشته بود خرس خواب آلوی من چطوره بهش گفتم تو طلبه ای من پشتت قسم میخوردم اینا چیه
این پیامها رو اون زنیکه که مثلا طلبه بوده به شوهرم داده شوهرم بهش اظهارعشق ومحبت هیچی نکرده بود پیامها رو خوندم ولی دلم بدشکست گفت به خدا این دختر تو گروه طلبه تفسیر ازم میپرسید بیست سالشه سرطان داره
گفتم یعنی چی هرکس سرطان داره باید با شوهر مردم اینطوری حرف بزنه کلی قسم خورد که به خدا هیچی نیست من طلبه ام از لحاظ مالی هم ضعیفیم گفت به خدا فقط مشاوره میدادم وگرنه هیچ حسی بهش ندارم تو زنمی اگر نمیخواستمت نمیگرفتمت