سلام.تو تاپیک قبلیم توضیح دادم جریانو.
پدرشوهرم قدیما یه دیکتاتور به تمام معنا بوده.حتی بچه هاشو جلو چشم مهمون میزده یا خرابشون میکرده.شوهرم بچه دبستانی بوده تو مدرسه شبانه روزی ثبت نامش کرده یه شهر دیگه.که مثلا مستقل بار بیاد.بچه هشت ساله رو؟!!از محبت مادر محروم بوده در حالیکه مادر ذاشته.بچه شبا تو خوابگاه میخوابیده..
الانم انتظار داره عروساشو خورد کنه ولی اونا هیچی نگن.جاری بزرگمو بدبختو از خونه بیرون کرده تازه عروس بوده مثلا.انداختتشون بیرون.(جاریم میگه یه بلاهایی سر ما اوردن که حد نداره)
من اصلا با جاریم جیک تو جیک نیستما.چون شهرامون دوره.و شاغله.نگین با جاری صمیمی نشو ک اصلا نیستم.با اینکه مشکلی با هم نداریم،سالی یکی دو بار اونم تو مجالس همدیگه رو میبینیم..
من و شوهرم دانشجو بودیم ازدواج کردیم.هر دفعه بحثی میشه میگه اونموقع هی زنگ میزدی میگفتی خواستگار دارم بابام میگه بگو بیاد خواستگاری😐😑در حالیکه من فقط یه بار گفتم.تا اینکع از شانس خواستگاری که داشتم نگو آشنای دوست شوهرم از اب دراومد.و دوستش گفته بود بهش که فلانی خواستگار اومده بود براش.