از خودم بگم که تا صب خوابم نبرد.عصرش خوابیده بودم و کلیم باید چیزمیز اماده میکردم تا صبح و میرفتم حمام و موهامو اتو میکشیدم و لباسامو اماد میکردم که چیبپوشم و این حرفا.از استرس تا دم دمای صب هیچ کاریمو نکرده بودم یه لحظه چشمم گرم شد.چشامو بستم یهو از خواب پریدم دیدم ساعت هفت صبحه.حالا ما قرارمون این بود اون ۸ بزنه بیرون و بهم زنگ بزنه که منم راه بیفتم.
اقا با حالت سکته بلند شدم و دویدم توی حمام.
تند تند یه دوش گرفتم و اومدم بیرون و بقیه کارامم راست و ریس کردم و یکمم خوراکی برداشتم برای عصر.دیگه اخرای کارام بود که مهرداد زنگ زد که توی متروئه.منم دیگه زدم بیرون و رفتم.