ما تازه هشت ماه ازد کردیم مشکلات زیادی داشتیمو داریم ولی داریم زندگی میکنیم حدود دوماه پیش پدرشوهرم امد خونمون دعوا بعد که ما قهر شدیم و اینا قطع رابطه کردیم بعد چند وقت مامانیم وقتی دعوت بودیم سالگرد عمو شوهرم تمام گریه های منو میذاره تو غیبت کردن پشت سر خانواده شوهرم تا امروز که نخود ابگوشتی داده بود صدا زد برم بگیرمو پاک کنم تو بین تمام حرفاش منو شستو رو رخت پهن کرد خوب مگه من چیزی در موردت گفتم بعدشم مامانبزرگم پیره و منو با خون دل بزرگ کرد (چون مامان بابام جدا شده بودن از بچگی پیشش بودم) در اخرم میگه همیشه خونه خانوادتی در صورتی که من سه روز در میون یک ساعت میرمو میام و فقطم اونجا میرم و از در خونه بیرون نمیرم چون پسرش بددل تشریف دارن بهم میگه ما به پوریا گفتیم همراه ما بیاد مشهد تو همراه خانوادت میری پسرم حق نداره بیاد منم گفتم که خوب بیاد من که حرفی ندارم در صورتی که شوهرم به من اول گفت بریم مشهد همراه مامانم اینا گفتم باشه ولی اگه به من دارن حرفی میزنن لطفا پشتم باش اون شب گفت باشه رفت اداره زنگ زد دعوا تو اینجوری تو اونجوری منم بعد تماسش خیلی گریه کردم بعد تو دلم گفتم شاید داغ بوده گفته تمام کارامو کردم که مثلا اگ یه درصد گفت بریم کاری نداشته باشم ولی نگو که وقتی زنگ زد واسه خانوادش امروز بهش گفتن زنت مسافرت مارو خراب میکنه خودت میای بیا اینم ناراحت شده رو من خالی کرده بعد اینکه داشتم میرفتم بالا یه خداحافظی سرد کردم امدم بعدشم تا دو ساعت رفتم تو اتاق گریه کردم من نمیگم کاری نکردم اما هروقت میخوام دلمو صاف کنم بازم بهم حرف میزنن تازه جاریمم جواب سلاممو نداد منم تا سه بار سلام کردم تا علیک گرفت اینم اضافه کنم که جاریم ایناهم همراهشون میخواستن تازه امشبم بعد یه هفته مامانبزرگم داره از مشهد برمیگرده الانم کلید کرده که بریم گرگان خونه خالم بازم چیزی نگفتم با اینکه وقتی مامانبزرگم فهمید فردا نمیرم پیشش خیلی ناراحت شد
دلم خیلی گرفته فکر میکنم من مقصر همه اینا رو احساس بدی نسبت به خودم دارم چون یکمم زود عصبانی میشم و تصمیم میگیرم مامانم میگه سیدا خون گرمن یا شاید من مریضی چیزیم؟