من تو دوران عقدم و شوهرم سه روز پیش اومد شهرمون بعد من رو آورد خونشون ک چند روز بمونم...حالا امروز ظهر نشسته بودیم ک پسرداییش و زنش اومدن دنبال جاریم برن بیرون اما چون جاریم حاضر نبود اومدن بالا...یکم ک نشستن شوهرم برگشت گفت به خدا خیلی شانس داری نوید...پسرداییش ک علت پرسید شوهرم برگشت گفت والا از اول خانمت وردلت بوده دوستی و نامزدیتون ک دوتا کوچه پایینتر بود الانم ک تو خونته مث من بدبخت نشدی هرروز بری اون سر دنیا و برگردی من یکم دلخورشدم اما به روی خودم نیاوردم پسرداییش برگشت یه نگاه عاشقانه انداخت به زنش گفت هرکی عشقشو یه جا پیدامیکنه دیگه...شانس توام اونجا بود خدا رو شکرکن شوهرمم برداشت گفت ه عشق کدومه داداش😢😔
بعدش من دلم شکست اما باز به رو خودم نیاوردم ولی میدونستم حالم از چهره ام معلومه واقعا شکستم یه چنددیقه سکوت شد همه معذب بودن زن پسرداییش برگشت گفت نیلوجان میخوای توام با ما بیای گفتم ن ممنون و کلی تعارف زدن بعد پاشدن با جاریم رفتن شوهرم جلو مادرشوهرم برگشت گفت میرفتی تعجب میکردم افسرده😢...منم اومدم اتاق گریه میکنم
الهی بگردم عزیزم نذار حرف تو دلت بمونه اینا همه جم میشه ناراحتیهای بزرگتری بوجود میاره حتما باهاش کاملا منطقی صحبت کن بهش بدون دعوا و سروصدا بگو که ناراحت شدی