بعد دوماه ب شوهرم میگم بیا بریم ی قدم بزنیم
الکی خودشو زد ب خواب میدون تا ساعت ده شبم بیدار نمیشه.
اگ هم بشه باباشو هم میاره.چزا نمیقهمه منم ادمم.دلم میخاد ازین خونه برم بیرون. نمیزاره تنها هم برم.با خواهر یا مادرمم نمیزاره برم.مهمونم اصلا نداریم.خونه کسی هم نمیریم..
همش صدای گریه دوتا بچه کوچیک تو سرمه.زندگیم شده خواب گوشی پی پی ششتن.غذای رزیمی برا باباش بپزن.داروی باباشو بدم.خودم ادم نیستم.
تفریحم اینه هفته ای یا ماهی یبار باباشو ببره دکتر من تو ماشین منتظر باشم تا بیان.
هی خدا تو چرا منو نمیبینی