من به اجبار هر دو روز درمیون اونم غروب تا فردا صبح خیلی زود میمونم و برمیگردم.اونم فقط بخاطر اینکه شوهرم دو روز درمیون شیفت شبه و من بخاطر بارداریم مجبورم برم.حتی صبحانه نمیخورم. چون میدونم مادرم خوشش نمیاد بمونم.یه روز صبح که یکمم دیر از خاب پاشدم تو اشپزخونه ظرفارو بهم میکوبید منم با ترس پریدم ازخاب.بعد فهمیدم دوس نداره بمونم.دلم گرفت.یکم که اونجا شوخی و خنده میکنم میگه چقد حرف میزنی تو.