۱۵سالم بود ازدواج کردم بچه بودم
اوایل عقدم با مادرشوهر و خواهر شوهرم نشسته بودیم ک عکس ی ماشین گرون خارجی تو تلویزیون نشون داد مادرشوهرمم گف خدا بده از این ماشینا
منم عقلم نمیکشید گفتم شتر در خواب بیند پنبه دانه(با خودم میگفتم ضرب المثله دیگ)
ی چپ چپی نگام کرد بعدم به شوهرم گفت..
یک بار دیگ ام با خواهر شوهرم داشتن چیزی پرتاب میکردن بهم از شوخی گفتم عه مث این بازی سگ و گربه ک چیزی پرتاب میکنن بهم
خیلی سعی کردم از اون دفعه چیزی نگم چون هر دفعه تر میزدم
اگ شوهرم ی ادم افتضاح خانواده دوستی بود کتکه رو خورده بودم