دلم خواست که این رو بگم تا یادم نره چقدر بده...
تنهایی پسرم رو تقریبا تا دو نیم سالگی بزرگ کردم....
احمق دست به سیاه و سفید نمی زد....
هیچوقت نگهش نداشت تا من غذایم رو بخورم.... پیش مادرش اینها و ....چقدر بد بود اون روزها و چقدر من دوسش نداشتم و ندارمش..... چرا اینقدر نامرد آخه.....
یک روز بهم گفت اگر اتفاقی برای بچه بیافته اولین کسی که ازت شکایت می کنه منم.....حاضر بود من رو پشت میله های زندان هم ببینه..... احمق.... استاد دانشگاه و دکتر هست خیر سرش.....
حالا خوبش شد.....یکی از همکارانش که دکتر هم هست و لول اجتماعی ش از خودش بالاتر هست اومد بهم گیر داد که عاشقت هستم، اون هم این رو می دونه و شده مثل دلقک نگهدار من.....