یه دختر خوب از یک خانواده خوب و از شهر بزرگ با یه پسری که قبلا 2 ازدواج نا موفق داشته ازدواج میکنه . دختر از چند سالی بزرگتره.
اصلا این دختر تمایل به ازدواج نداشت. خونه باباش بهش خوش میگذشت. ولی خوب مامان بابا مسن بودن و نگران . این بود که به اصرار گفتن دیگه باید ازدواج کنی . و چقدر خنواده پسر سر از پا نمیشناختن که از هچین خانواده ای عروس گرفتن.
حالا سر هر موضوعی میشه پدرشوهر بی شعور سن دخترو عنوان میکنه. سر هر مساله از سن دخترا که از فلان سن دیگه دخترو نمیشه گفت جوون و هزار تا حرف دیگه میگه.
دختر هم خیلی با ادب هست و جوابشو نمیده. الان از این موضوع خیلی رنج میبره. شوهرش هم آدمی نیست که خودی نشون بده .
البته پدرشوهر هم ازون پدرسالارهاست.