سلام .( من کاربر قدیمیم ولی با یه اکانت جدید اومدم دوس ندارم شناخته شم ) خیییلی داعونم طولانیع ولی بخونید احتیاج به کمکتون دارم
من بچه اخرم تو یه خانواده پر جمعیت خواهرام همه ازدواج کردن برادرامم زن گرفتن من فقط مجردم کنکوریم هستم . داداشام بفکر زنهای خودشونن خواهرامم بفکر زندگی خودشون .بابامم خیلی پیره و اصلا من براش مهم نیستم ی جورایی انرژیش دیگه تموم شده برا من ،، و بود و نبودم براش اصلا مهم نیست و هیچوقت منو بچش حساب نکرد . مامانمم فقط بفکر اونیکی خواهرامه مثلا میگن بچه اخر برا مامان عزیزه من تعجب میکنم چون واقعا بیشتر از بقیه براش عزیز نیستم هیچ تازه کمترم هست خیلی. وقتی خواهرام جمع میشن مامانم شروع میکنه پیش اونا حرف زدن بمن و پشت سرم از بد من میگه ( چنباری شنیدم اتفاقی) و بعدش ی جوری با حس تحقیر نگام میکنن شروع میکنن کنایه زدن که چند ساله پشت کنکوری و دیگرانو به رخم کشیدن ... داداشامم خب چشم دیدن اینو ندارن من تو این خونه خرجی بکنم سگرمه هاشون میره تو هم و منو با زنهاشون مقایسه میکنن.. وقتیم همه باهم میان جمع میشن با بچه ها و سر وصدا و من دیگه ارامش ندارم نعوذ بالله اعتراضی بکنم تا مامانم قشنگ جر بده منو ..من موندم تنها و بدبخت که هییییچکس درکم نمیکنه هیچ باهامم لج میکنن .دامادامونم خیلی اذیتم میکنن کنایه میزنن کوچکترین اشتباهی ببینن شروع میکنن مسخره کردن ومنو دست انداختن .مامانو بابامم هیچ طرفداری ازم نمیکنن .بعد من چی بخدا ی دختر مظلوم و نماز خون و خجالتی که هیچوقت به هیچکدومشون بی احترامی نکردم .. تنها خطای من شکست پشت شکست در کنکورمه . بخدا ی جوری خسته ام ی جوری دلم گرفته ارزوم اینه بمیرم،، از گناه خودکشی هم میترسم وگرنه تا بحال خودم کشته بودم . خیلی از خدا گله دارم که اینطور منی که از بچگی واجباتشو بجا آوردم خار و خفیف کرده ولی بقیه که سر به مهر نمیزارن انقد هواشونو داره از همه لحاظ .روز به روز دارم خار تر میشم مگه گناهم چی بود که بچه اخر شدم من و این اخر عاقبتم شد