مامانم یه دوست داشت ک خیلی حرفای عجیب غریب میزد
میگفت موقع نماز یکی بشگونش میگیره
یا موقع خواب موهاشو میکشه
یا تو حموم هی صداش میکنن
خلاصه ما میگفتیم دیوونس
یروز اومد گفت ببینین چیشده
یه عکس نشونمون داد ک پرسنلی از خودش بود
بعد گعت اینجارو نگاه کنین گوشه مثنعش سایه یه پیرمرد بود ک یه دستشو دراز کرده بود از این چوبای عروسک گردونی دستش داشت و زیر چوب ۳تا آدم بود
زنه ۳ تا پسر داشت
سایه آدما از کوچیک ب بزرک بود
یکی بهش گفته بود جن پلید وارد زندگیش شده و رفته تو بدنه یکی از ۳ تا پسراش😑
آخرم نفهمیدیم چیشد
از محلمون رفتن