بعد از اون یبار ک رف پیش بابام دیگ میترسید ک بره همش بهش میگفتم باز برو باهاش حرف بزن همش میترسید منم عصبی میشدم و خودمم کاری از دستم بر نمیومد و نمیتونسم بابامو راضی کنم چون بدجوری مخالف بود
تواین دوماه همش منتظر بودم علی یکاری بکنه و بره باز پیش بابام اما دیدم همش فقط تو شعار دادن خوبه و هی میگه تا اخر پات میمونم و هزار بار میام و میرم تا بابات راضی بشه اما عمل نمیکرد