مامان بزرگ من خونشون نزدیک بود به ما..هرروز مامانمو اذیت میکرد بابامو پر میکرد..ی روز خون جلوی چشامو گرفت..رفتم خونشون..هرچییی تودلم بودگفتم..گفتم اگررر مامانمو اذیت کنی کاری میکنم که نتونی پاتو بذاری خونه ما..دیگه ازاونروز کلی عوض شد..ازمن حساب میبرد..