خیلی بی معرفتو بیشعوره دیشب با جاریم اینا رفتیم بیرون یه جا جاریم اینا وایسادن تا ذرتو بستنی بگیرن شوهرم گفت بستنی یا ذرت بگیرم تعارف کردم گفتم نمیتونم چیزی بخورم تو بگیر یکم با تو میخورم بعد یهو جلوی جاریم با حالته عصبی گفت حالا این یبارو لطف کن یه چیز بخور آب شدم رفتم زیر زمین.
امروزم مادرش اومده میگه جلوی مادرش آبرومو برد.
صبح بهش گفتم نون نداریم من مشغوله تمیز کاریو غذا درست کردن بودم گفت خب صبح رفتی بیرون میخریدی بعد دیگه هیچی نگفت.
تا وقت ناهار شد جلوی مادرش گفت نون نداریم چیزیت میشد بخری گفتم غذا برنجیه یکمم نون هست گفت یه روز من تو این خونه خواستم ناهار بخورما.چشم نداری ببینی من یه ناهار بخورم.بعد گفتم خب میرفتی میخریدی مامانش یهو گفت کش نده به پسر خودش هیچی نمیگفت بعد ننش رفت تو قیافه جای اینکه بگه میرفتی میخریدی هی سر سفره به شوهرم میگفت سیر شدی بیا فلان چیزم بخور.
بعد غذا مامانش میگه خب میرفتی میخریدی گفتم منم گفتم کارای دیگه داشتم بی کار بود میرفت میخرید.گفت سر ظهر همه جا تعطیله گفتم از صبح گفتم رفت تو قیافه زنیکه.