بهترین که یادم نیس ولی تلخ ترینش این بود که
بابام با ازدواجمون مخالف بود به زور تو مراسمم اومد
از چهرش غم میبارید حتی خیلی زود بعد شام سوار ماشین شد و تنها رفت خونه. وای که چه داغون شدم اون شب.
البته الان به شدت همسرم یعنی دامادش رو دوست داره و فهمیده که اشتباه فکر میکرده.