1
همه چیز از اون روزهای اخر شهریور89 شروع شد که با مامانم و مادربزرگم و خاله م تو حیاط خونه نشسته بودیم که صدای پارچه فروش بزازی اومد ماهم رفتیم جلوی در تا واسه عروسی خالم پارچه بخریم.فروشنده یه پسر لاغر و خوش تیپ بود.خاله مو و مادرم چند متری پارچه و ... خریدن .
هر هفته شنبه ها میومد جلو در خونه مون تا قسطش و بگیره و هر بار منم میرفتم جلوی در خونه تا اخر یه روز بهم اشاره کرد منم سریع منظورشو فهمیدم میخواست بهم شماره بده بعد از رفتن ما شماره شو گذاشت پشت در خونه مون منم بعد از رفتن مامانم رفتم شمارشو برداشتم .فردای همون شب زنگ زدم و حرف زدیم اسمش علی بود .
بعد از چندروز من بهش گفتم که دیگ نمیخوام باهات دوست باشم چون که مدرسه ها باز شروع و من نمیخوام که فکرم خراب باشه تمومش کنیم ولی چیزی که پشت تلفن شنیدم ضربان قلب و برد بالا علی گفت من دوست دارم و میخوام باهات ازدواج کنم
بهش گفتم این حرفا چیه من از این دورغ ها خوشم نمیاد
گفت;دورغ نمیگم واقعا میخوامت
با این حرفا منم نرم شدم و به دوستی مون ادامه دادم
ولی چون موبایل نداشتم و با موبایل مامانم حرف میزدم خیلی زود مامانم فهمید