یک سال شبانه روز تلاش کرده بودم فقط یک لبخند رضایتت را ببینم... و امروز به آرزویم رسیده بودم. دیگر همه چیز داشت درست میشد. رضایت تو.. لبخند تو...
عاشقت بودم، میدانستی، خودم گفته بودم. و تو با همه مردانگی ات خواستی که دل بکنم، چون همه چیز یک طرفه بود.
عاشقت بودم...
لبخندت را که دیدم دو ساعت پیاده آمدم، پیاده که نه پرواز کردم...
خدا را شکر میکردم. همه چیز داشت درست میشد. فقط تو نبودی، بعد از سالها بیماری حالم خیلی بهتر بود، کار پبدا کرده بودم، به آرزوی دیگرم هم داشتم میرسیدم.
خدا بالاخره به من هم نگاه کرده بود.
اما...
کمتر از یک ماه بعد، نیمه شب عکسهای عروسی ات ناگهان جلوی چشمانم ظاهر شد... حق داشتی... هر چقدر هم احترامم را داشتی ولی من کجا و تو کجا... بعد از چند وقت بیماری هم برگشت بدتر از قبل... کاری هم نماند، آن دیگر آرزویم هم...
مثل ۱۲ نیمه شب سیندرلا... همه چیز محو شد. و سال بعدش نامردی در زندگی ام آمد که اوج مردانگی تو را بفهمم...حالا آن نامرد هم نیست. شاید لیاقت بیماری من، دردهای من، همان نامرد موقت بود! من کجا و تو کجا....
بعد از آن عکسها نخواستم فکر کنم دوستت دارم، گفتم اگر جای زنش بودی دوست نداشتی کسی از دور و در دلش هم عاشق همسرت باشد. دیگر از کنار آن خیابان هم رد نشدم...
امروز خوابت را دیدم مرد.. خواب لبخندت را...شاید امروز سالگرد آن روز آخر، آن اولین و آخرین لبخند زیبایت به من بود.
دلم برایت تنگ شده،اما دیدارمان شاید حتی به قیامت هم نباشد...
خوشبخت باشی مرد، خوشبخت بمانی مرد که لایقش هستی...
هی فلانی! زندگی شاید همین باشد...