عشق اول من که میدونم اصلا عشق نبود یه هیجان در سن 18 سالگی بود، خیلی دوسش داشتم با یه دختره دوست شد منو به راحتی آب خوردن گذاشت کنار، من نفهمیدم که یکی تو زندگیشه، تا اینکه دوستش اومد بهم گفت اینقدر خودت و خوار نکن زنگ بزنی به این و التماسش کنی که باهات بمونه، یه دختر تو زندگیشه منم باور نکردم هزارتا حرف به دوستش زدم تا اینکه خودم به چشم خودم دیدم و مردم و زنده شدم. گذشت تا چندوقت بعدش همون دوسته اومد خواستگاریم الان باهاش ازدواج کردم و خیلی خوشبختم باهاش و خداروشکر میکنم از ته دلم که این مرد رو نصیبم کرد. فقط اینم بگم که اون آقای به اصطلاح عشق اولم که از اقوام دورمونه باهمون دختره هم ازدواج کرد یعنی برادارای دختره فهمیدن و مجبورش کردن با خواهرشون ازدواج کنه، فقط یه دفعه توی مهمونی زنش رو دیدم که نشسته بود تقریبا کنار همسرم، بعد من دیدم همسرم ناراحت شد اومدیم خونه کلی بهش اصرار کردم چرا ناراحته تا گفت که دختره که کنارش بوده برگشته منو به جاریش نشون داده که اینو میبینی عاشق شوهر من بوده. خیلی ناراحت شدم، چندسال بعدش بازم تو یه مهمونی دختره رو دیدم که خودم شنیدم داشت به یکی بد منو میگفت و اینکه من عاشق شوهرش بودم. خیلی دلم شکست هیچی باز بهش نگفتم. یه مدت پیش دیدم شوهرم تو خودشه و مدتیه ناراحته، تا از زبونش کشیدم گفت یکی از دوستای مشترکشون اومده به همسر من گفته فلانی داشته کلاس میگذاشته که من با زن فلانی دوست بودم و.... گفته بوده خیلی جاها این موضوع رو مطرح میکنه، دل دوتامون اون روز شکست، خیلی گریه کردم، به خدا واگذار کردم چون خدا میدونه که من اصلا نه بهش فکر میکنم نه کاری به کارش دارم، خدا خودش میدونه که من فقط یه عشق بچگانه داشتم که خداروشکر تموم شد و الان با همسرم خیلی همو دوست داریم.