با خانومشه خوش و خرم و در پی در آوردن چش من ...
خیلی دوسم داشت میدونم ولی اواخر دیگه خانوادش خیلی بهش میاوردن ولم کنه و ازدواج کنه ..خانوادم ناراضی بودن ..مامانش ب اجبار میرفت واسش خواستگاری بهش میگفتم میگف دروغه ...نمیدونم میخاس ناراحت نشم یا ... هی التماسم میکرد خانوادمو راضی کنن ولی من نمیتونستم ...از دروغایی ک میشنیدم و بهش میگفتمم هم انکار میکرد حالم بهم میخورد ...یه روز بی خدافظی ولش کردم ...۸ ماه بعدش با دوستم ازدواج کرد ...۷ .۸ بار اومدن خواستگاری ...اخرا دیگه میگف ک مامانم اجبار میکنه ازدواج کنم خانوادتو راضی کن ولی من نمیتونستم ...
در ظاهر ک خیلی خوبن باهم ...ی عروسی واسش گرف اونسرش ناپیدا ...فقط در پی حرص دادن منه میدونم ولی من از اون بدترم☺ ی زندگی میسازم ک صد بار بخاطر روراست نبودنش با من و استقلال نداشتنش خودشو لعنت کنه