۴سال زندگی کردیم همه جوره از بزرگ تا کوچیکشون بی احترامی کردن بخاطر مظلومیت و ساکت بودنم ، از بس که هرچی گفتن لال بودم سرمو انداختم پایین . خرید عروسیم ب سلیقه ی کسه دیگه ، کلا انگار کسه دیگه میخواست عروس بشه . من فقط مثل یه مهمون روز عروسیم اومدم ، سر این بی احترامیا فامیلاشونم گاهو بیگاه تیکه مینداختن و خودشونو از طریق من چون زبون نداشتم تخلیه میکردن .
دیگه هرکاری هم میکردن میگفتن ب شوهرت نگو منم نمیگفتم بدی هاشونو ب شوهرم بعد اخر سر ب من بدی میکردن ب شوهرم میگفتم شوهرم میگفت من ندیدم جز احترام کاری کنن. مقصر خودم بودم ک از رو سادگی با اونا دست دوستی میدادم بر علیه شوهرم ازش مخفی گاری میکردم
دیروز عمه های شوهرم و مادرشون از شهرستان اومده بودن خونه ی زنداداششون بودن ، رفتم ببینمشون و دعوتشون کنم ، وقتی دعوت کردم گفتن نه ما میخوایم بریم خونه ی خواهرشوهرت اونم دعوت کرده ، جاریتم دعوت کرده اگه نریم ناراحت میشن . دیگه طاقت نیاوردم بار اول نبود بزرگ کوچیکی رو رعایت نمیکردن شوهر من بزرگتره مثلا منم گفتم