آره خوب مینوشت.خلاصه بگم که رفتن خواستگاریش و نازنین گفته تا زمان عروسی خواهرش واسه عقد صبر کنن درواقع میخواسته ببینه رفتارای جهانگیر عوض میشه یانه که اونا میگن تا اونوقت یه صیغه ی محرمیت بخونن.نزدیک عروسی خواهرش مادر جهانگیر مادر نازنین رو راضی میکنه که بره خونه ی اونا بمونه.درواقع پسره از رفت وامد و شلوغی خونه ی نازنین بدش میومده.تا شب عروسی خواهرش که جهانگیر میره نازنین رو از آرایشگاه برمیداره میگه بریم خونه من لباسامو بردارم و بعد اجازه نمیده بره عروسی.نازنینم اصرار میکنه که خودم میرم و وقتی بابای جهانگیر زنگ میزنه که چرا نمیاید دختره میگه پسرت نمیذاره و بعدش پسره کتکش میزنه و مادر دختره و بابای پسره و بقیه میان دنبال دختره و میبرنش و دختره همه چیز رو واسشون تعریف میکنه والانم در حال جدایی هستن