ازدواج کردم باکسی که دوسش داشتم تو عقدم بنا بدلایلی بیشتر هفترو نیست پیشم و من تنهام و شهرغریبم هستم..ادمی نیست که زیاد اهل حرف زدن باشه نمیتونم دیگه مثل قدیما باهاش درد و دل کنم دیگه بهم پیام نمیدیم مثل قدیما ینی باعثش اون شد خودمم دبگه حوصلشو انگارندارم..تامیخام درد و دل کنم سریع ناراحتم میکنه اصاا یجوریه انگارخیلی دوسم داره خب میفهمم بجز وقتایی که واقعاناراحتم میکنه اما خب نمیدونم باهم خیلی خیلی کم حرف میزنیم...
اصا یمدتی یجوری شدم بیخیال همه چی شدم خیلی مشکلات تو زندگیم دارم و ازونجایی که هیچ وقت نخاستم بکسی ضعف نشون بدم یا کسی بخاد تحقیر کنه یا ترحم باخانواده و دوستامم دیگه کمترحرف میزنم که مبادا کسی مشکلاتمو بدونه برای همین خیلیی تنها شدمم...خیلی ادم احساسی بودم اماالان ازهیچ طریقی تخلیه نمیشم باهیچکی حرف نمیزنم دوستام بهم زنگ میزنن اما انقد ک من سردم بیچاره ها هرچی میگن بیخیال شدن دبگه فقط یکم حرف میزنن و میرن...راستش یمدته همش دلم میخاد با یکی حرف بزنم حرفای عاشقانه راحت باهاش درد دل کنم بدون انیکه قضاوتم کنه نگرانم باشه مدام حالمو بپرسه بهم ابراز علاقه کنه بگه نگران ناراحتیامه بریم بیرونن...:(خیلی ناراحتمم برای این حسم خیلییی
اصلا نمیدونم چرااینجامینویسم شاید چون میدونم هیچکس منو نمیشناسه چون ازنظرهمه من بی غم ترین و شاد ترین و موفق ترین و محکم ترین دختردنیامم...چقد دلم برای تنهاییم میسوزه..چقد دلم حرف زدن بایکی و درد دل بایکی و ابراز علاقه کردنا و مدام چت کردن با ذوق بایکیو میخاد..مثل قدیماا..همون چیزایی که همسرم همین که بهم رسید فراموشش کرد ...