سلام میخوام امشب زندگیمو تعریف کنم شاید خوشتون نیاد ولی ..
من هفده سالم بود که عاشق نوه خاله بابام شدم خیلی عاشقش بودم اونم منو دوس داشت ما بعد ی عروسی باهم دوست شدیم این دوستی مون تا چعارسال رسید .ودراخر چهارسال دوستی و استرس و ترس از لورفتن جلو بقیه پسری که عاشقش بودم ب زور خوانواده ش با ی دختر که شیش سال ازش بزرگتربود نامزد شد ومن روز نامزدی فهمیدم و اون روز تموم خیال هایی که کرده بودم مث کاسه اب سرد ریخت رو تنم.باورم نمیشد ازدستش دادم مغزم قانع نمیشد انگار چاقو کرده بودن تو قلبم چون خونواده ش نمیخواست من عروسشون باشم بخاطر اینکه اون دختر وضعش از من خوب تر بود.پسر بهم گفت که بیا زنم شو که اونا راضی شن مارو قبول کنم منم از سرناچاری و عاشقی و بچگی قبول کردم و ندونسته از اون حامله شدم و باهزارنا بدبختی مارو ب عقد هم د اوردن و نامزدی قبلی بهم خورد هم خوشحال بودم هم غمگین چون از طرفی عشقم بامن بود از طرفی خونوادم منو ترد کردن .خواهرشوهرم و مادرشوهرم ب زور مجبورم کردن بچه مو سقط کنم 😔😢 بعد اون روزا تاااا ی سال مدام خواب بچه میدیدم همه مارو ترد کردن و ما تو ی خونه نمی با کارتون و موکت تو زمستون با هیچ لباسی و پول و غذا تنهای تنها تو ی خونه بودیم من عفونت گرفتم و بعدش اپانتیس و بعد هشت روز بی خوابی اخرش راهی بیمارستان شدم باهیچ پولی.کسی پیشم نبود که ی لیوان اب بده دستم خون بالا میاوردم شوهرم مینشست پیشم گریه میکرد فک میکردم میمیرم.بعد خونوادم منو بخشیدن ومن بعد هشت ماه حامله شدم و صاحب دوتا پسر خوشگل شدم بعد پنج سال بدبختی و فوش های خونواده شوهرم دیروز برای اولین بار رفتیم خونه مادرشوهرم.مادرشوهرم و خواهرشوهرم بامن حرف نمیزدند منم مث اوار مونده ها بهشون زل زده بودم امروز که خونه پدر م بودم از شوهرم خواستم که بژاد پیش ما ولی اون ترجیح داد خونه پدرش شام بمونه وقتی گفتم که بامن حرف نزدن تو برام ارزش قاعل شو چرا میری گفت حق نداری حرف بزنی و گوشی و قط کرد.بگذرد که شوهرم سه بار بهم خیانت کرد بگذریم که چه دروغا بهم نبافتن😢😢 ومن الان ی دختر بیست و یک ساله بادوتا پسر دوساله ام که تسلیم روزگارم شدم .من شوهرم و خونوادم پسرامو دوس دارم عاشقشونم ولی اون... (باکلیی خلاصه