شوهرم هرررسال عید و بهم زهر میکنه. متنفرم از عید. نشد یه سال عید بدون اشک باشه واسم. امسال به خودم قول داده بودم بخاطر بچم هرچی شد من سکوت کنم که آرامش داشته باشیم ولی بازم امروز اشکمو درآورد. بخدا خیلی دلم گرفته. مامانمم رفته مسافرت خواهرمم شهرستان. تک و تنها موندم اینجا
خواهرم ازم بزرگتره صبح زنگ زدم بهش عید و تبریک بگم شوهرم باهام دعوا راه انداخت که من از شوهر اون بزرگترم اون باید زنگ بزنه
هیچی نگفتم. تا الانم خونه فامیلش عید دیدنی بودیم بعدش برادرشوهرم شام اومد خونمون. دارم از داداشش پذیرایی میکنم بهم میگه مررررگ بمیری الهی
دلم میخواد بمیرم