دمدمای عید انگار آدم دلتنگ تر میشه، هر چی به عید نزدیک تر میشیم بیشتر دلم هوات میکنه، دست خودم نیست، یاد اون موقعا و شوق و ذوقت میفتم ، اشک تو چشام حلقه میزنه، چقدر من حرص میخوردم اون روزا برای شوق تو، میگفتم که چی مثلا ، عیده دیگه ، یه روزی مثل همه روزای دیگه، چی مثلا میخواد تغییر کنه، میگفتی لباس نوت بپوش، پاشو به خودت برس،سال نو میاد، حال نو میاد، روزای جدید، روزای خوش، هر چی بیشتر میگفتی من بیشتر لج میکردم، اون همه شیرینی و آجیل که بیشتر برای دل خودت بود، اون حموم ادکلن دم سال تحویل، اون پاتک زدنهات به آجیلهایی که مامان قایم میکرد. چی شد که همه چی یهو تموم شد. همیشه از عید بدم میومد، از اینکه الکی بری به کسایی که سالی یه بار میبینیشون بگی سلام سال خوبی داشته باشی، الان اما به یه علت دیگه بدم میاد از عید، چون تو نیستی ، دو ساله که نیستی، دو ساله که دیگه هیشکی تو خونه دم عید شوق و ذوق نداره، آجیل و شیرینی به زور خریده میشه، کسی دل و دماغش نداره جایی بره، کسی نیست بگه پاشو دست و روت بشور ، لباس نو بپوش، هیشکی دلش واسه سال جدید نمی تپه، چقدر جات خالیه بابا.... کاش بودی... کاش میشد یه دبار دیگه تو بغل بزرگت گم بشم... دستات حلقه بشه دورم... احساس کنم که هیچ وقت نمیخوام بیام بیرون از بغلت .... هیچ وقت .... کاش بودی ... تو چشمای مامان غصه است .... عید بی تو اصلا صفا نداره ...