من شوهر خوبی دارم که خیلی دوستم داره از هیچ کاری برای خوشحالیم دریغ نمی کنه مثلا تا حالا نشده تولد سالگرد مناسبت هارو یادش بره همیشه برام کادو جشن گرفته مثلا پری شب تولدم سورپرایزم کرد برام ۹ میلیون طلا خرید کادو شبا باینکه دیر میاد اگر خسته نباشه کمکم میکنه حتی خونه بودنی دخترم دستشویی کنه اون میبره میشوره خلاصه اخلاقش از اول تا حالا عوض نشده با عقد ۵ ساله با همیم ولی من هیچ وقت بهش اهمیت ندادم هیچ وقت کاری نکردم خوشحال بشه بهش زنگ نمیزنم چون همش از اون توقع دارم زنگ بزنه هیچ وقت اول بهش نگفتم دوست دارم همیشه اون گفته من جواب دادم همیشه اون بوس کره بغل کرده همیشه تو هرکاری اون پیش قدم بوده من مفعول بودم تو این ۴ سال هیچ وقت براش یه غذای درست حسابی درست نکردم ولی اون همیشه صبوری کرده شبا که میاد چایی نزاستم براش برای ناهار هیچی ندادم ببر همیشه خودم الویت بودم بعد اون دیشب بحثمون ذ گفت از شیخ تا شب مال تو کار میکنم ولی شب میام خونه حتی یه خسته نباشید از دهنت در نمیاد بگی
من یه زن خیلی خوشبختم تو روزهای خوب زندگیم هستم ولی منتظرخوشبختی بیشتر و روزهای بهترم.......
پیاده از کنارت گذشتم گفتی قیمتت چند خوشگل؟!...سواره از کنارت گذشتم گفتی پشت ماشین لباسشویی بشین..در خیابان دعوایت شد تمام فحشت خواهر و مادر بود..من نباید به استادیوم بیایم چون تو شعارهایت آب نکشیده است......من باید پوشیده باشم تا تو دینت کامل باشد...تو ازدواج نکردی به من گفتی زن گرفتن حماقت است...من ازدواج نکردم به من گفتی ترشیده ام!....
الان که دارم اینو برات مینویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمیدونم تا کی رایگان بمونه! من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفهای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تکتک مشکلات رو گفت و راهحل داد.
خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همهش رو درست کردیم!
ارسامم دلبندم، عزیزتر از جانم از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم... امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آغوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم... شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...! این روزها فهمیدم باید از تک تک لحظه هایم لذت ببرم....
راستم میگه هیچ وقت بهش نگفتم خسته نباشید گفت من برای آسایش و رفاه تو دارم از بین میرم ولی تو هیچ کاری نمیکنی برای من تو خونه همش خوابم پای گوشی گفت تو یکماه برات ۱۳ میلیون طلا خریدم یه تشکر درست نکردی بازم راست میگه
من یه زن خیلی خوشبختم تو روزهای خوب زندگیم هستم ولی منتظرخوشبختی بیشتر و روزهای بهترم.......