من 6ساله ازدواج کردم.سه ساله ک تو شهر شوهرم اومدیم و زندگی میکنیم قبلش شهر من بودیم چون کارش اونجا بود و حالا اینجاییم.ما از دو شهر مختلف هستیم.ک باهم ازدواج کردیم.امشب مادرشوهر میگفت که پسر خواهر با یه دختر اهوازی اینترنتی اشنا شدن و قراره برن خواستگاری و خواهرم ناراضیه و گریه میکنه و پسره هر چن وخت میره میره اهواز دختره رو میبینه.بعد میخندید مادرسوهرم و پدرشوهرم با ی حالت تمسخر .بعد من گفتم بابا.حسین(برادرشوهرم که تو اردبیل درس میخونه)یه وخ زن اردبیلی میگیره ها.بعد پدرشوهرم گفت اصلاااااا همینجا سرشو گرم میکنم سنتی ازدواج کنه با خودی.نه غریبه.مادرشوهرم گفت که بابا براش درنظر داره یکی رو.بعد پدرشوهرم گفت چیه میرن از یه شهر دیگه زن میگیرن.همینجا خودی مجبورش مبکنم بگیره.راستش بهم برخورد.خیلی با اینکه منو خانواده شوهرم هیچ دعوا و کانتکتی با هم نداشتیم در زول ابن سال ها و اگه حرفی بود ب دل نمیگرفتم ولی ناراجت شدم ب شوهرمم نمیتونم حرفی بزنم چون داد و بیداد میکنه.و چیزی نمیگم.